پول ماليات به كجا مي رود؟

ژاك: مربا فروش
آقاي لاسوش: مامور ماليات
ل. گفتي بيست خمره مربا توليد كرده اي؟
ژ. بله، با تلاش و مراقبت مستمر.
ل. لطف كن و شش تا از بهترين هايش را به من بده.
ژ. شش تا از بيست تا؟ خداي بزرگ! نابود خواهم شد. لطفا به من بگوييد آقا، براي چه مي خواهيدشان؟
ل. اولين شان به طلب كاران دولت تعلق خواهد گرفت. وقت كسي مقروض باشد، مسلما نمي تواند به راحتي بهره آن را هم بپردازد.
ژ. پس چه بر سر اصل پول آمده است؟
ل. داستان اش خيلي طولاني تر از آن است كه حالابتوانم نقل كنم. يك بخشي از آن صرف تهيه جنگ افزار شد كه زيباترين آتش ها را در اين جهان برافروخت. بخشي ديگر صرف پرداخت به مرداني شد كه در حمله به كشورهاي بيگانه مجروح و معلول شده بودند. بعد، وقتي همين مخارج سبب تهاجم متقابل آنها به ما شد، دشمن محترم ما راضي نبود كه بدون دريافت مبالغي غرامت از كشورمان خارج شود و خب اين پول غرامت هم قرض گرفته شد.
ژ. و حالااينها چه نفعي براي من دارد؟
ل. مي تواني مغرور و سربلند باشي.
ژ. و براي فرزندانم خانه و كاشانه اي ويران و تلنباري از بدهي بر جاي بگذارم، اما به هر صورت بازپرداخت بدهي ها واجب است، هرچند كه مبالغ آن صرف امور بيهوده شده باشد. به اين صورت يكي از خمره ها را مي فهمم چرا مي خواهي، اما آن پنج تاي ديگر چطور؟
ل. يكي ديگر صرف هزينه خدمات مي شود، پرداخت حقوق قضات كه از مالكيت تو در برابر همسايه ات دفاع مي كند، پليس كه از تو در مقابل دزدي و چپاول محافظت مي كند، كارگراني كه برايت جاده مي سازند، معلماني كه فرزندانت را تربيت مي كنند و سرانجام حقوق من بنده خدمتگزار، كه طبعا نمي شود انتظار داشت بي مواجب زندگي كنم.
ژ. قبول، خدمت در برابر خدمت كاملامنصفانه است و در برابر اين يكي چيزي نمي توانم بگويم. هرچند قطعا ترجيح مي دهم كه خودم شخصا حقوق معلم و نظاير اينها را بپردازم، اما حالابحثي ندارم. اين از خمره دوم، اما بازهم چهار خمره ديگر باقي مي ماند.
ل. مي تواني دو خمره را هم به حساب كمك ناچيزت به ارتش و نيروي دريايي بگذاري، اين طور نيست؟
ژ. البته! افسوس كه بيش از اين از من برنمي آيد. هزينه اندكي است به نسبت آن دو خدمتي كه پيش تر گفتي و دو فرزند عزيز مرا از من گرفته اند.
ل. تعادل قوا بايد حفظ شود.
ژ. آيا همين تعادل حفظ نمي شد اگر همه كشورهاي اروپايي تصميم مي گرفتند يك چهارم يا يك دوم از نيروهاي نظامي شان بكاهند؟ هم پولمان حفظ مي شد و هم فرزندانمان. تنها لازمه اش اين است كه به فهمي مشترك برسيم.
ل. بله، اما فهم مشترك حاصل شدني نيست.
ژ. از همين است كه متحير مي شوم، چون همگي از دردي مشترك رنج مي بريم.
ل. مسووليت بخشي از آن بر گردن خودت است ژاك.
ژ. دستم انداخته اي آقاي لاسوش؟ من چه نقشي در اين ميان مي توانم داشته باشم؟
ل. در انتخابات به چه كسي راي دادي؟
ژ. به يك ژنرال شجاع كه به زودي مارشال خواهد شد اگر خدا به او ياري كند.
ل. و حيات اين ژنرال وابسته به چيست؟
ژ. حتما به شش خمره مرباي من؟
ل. چه اتفاقي مي افتاد اگر او در جهت كاهش توان نظامي گام برمي داشت؟
ژ. به جاي مارشال شدن مجبور به اعلام بازنشستگي مي شد.
ل. حالامتوجه نقش خودت شدي؟
ژ. اگر اجازه بدهي به سراغ پنجمين خمره برويم.
ل. آنكه ديگر مال الجزاير است.
ژ. الجزاير؟ و آن وقت چه خدمتي آنها به من مي كنند در مقابل بخشش محصولي كه براي توليدش اينقدر زحمت كشيده ام؟
ل. هيچ خدمتي؛ اين محصول به دست ساكنان آنجا نمي رسد، بلكه به دست مسوولان فرانسوي كه آنجا مشغول خدمتند، سپرده مي شود.
ژ. و آنها چه كاري براي من مي كنند؟
ل. آنها حمله و غارت مي كنند و بعد خودشان آسيب مي بينند؛ مي كشند و كشته مي شوند؛ مريضي هاي لاعلاج مي گيرند و به بيمارستان مي روند؛ براي الجزايري ها جاده و بندر و دهكده مي سازند و براي همه اينها به كمك تو احتياج دارند.
ژ. خداي من! من هرگز زير بار اين يكي نخواهم رفت. من زحمت بكشم كه براي آنها جاده بسازيد! در حالي كه همين اطراف به زحمت يك جاده سالم پيدا مي شود. بندر براي آنها بسازيد وقتي بنادر خودمان به اين حال و روز هستند. فرزندان مرا بگيريد و براي شكنجه آفريقايي ها به آنجا بفرستيد! به فقراي يونان و مالت كمك كنيد، در حالي كه ما خودمان اينجا فقراي بسياري داريم!
ل. فقر! بله، كشور را از جمعيت اضافه خالي مي كنيم.
ژ. و بعد به ما مي گوييد كه سرمايه لازم براي زندگي شان را از اينجا به الجزاير بفرستيم!
ل. اما توجه كن كه با اين كار به استوار ساختن پايه هاي يك تمدن پرشكوه كمك مي كني، تمدن را به آفريقا مي بري و در نتيجه افتخاري ابدي نصيب كشورت مي كني.
ژ. شما شاعريد آقاي لاسوش. من يك مربافروش ساده ام و از اجابت تقاضاي شما سر باز مي زنم.
ل. فراموش نكن كه تا يك هزار سال ديگر تلاش هاي كنوني تو صدها برابر منفعت و بازدهي خواهد داشت.
ژ. و در اين ميان سال به سال بايد ماليات بيشتري بپردازم! از يك خمره شروع شد تا حالاكه به شش خمره رسيده است. من همچنان از تقاضاي شما سرباز مي زنم.
ل. براي اعتراض ديگر خيلي دير شده است. نماينده خود شما تمام مبلغي كه من از شما درخواست مي كنم را تاييد كرده است.
ژ. راست مي گوييد. نفرين بر آن انتخاب من! بي شك در انتخاب او به عنوان نماينده خود به گناهي نابخشودني مرتكب شده ام. آخر چه شباهتي هست ميان يك ژنرال و يك مربا فروش؟
ل. البته اشتراكاتي وجود دارد. مثلاهمين توليدات شما كه او آنها را به نام خودش درآورده.
ژ. حق داريد كه به من بخنديد آقاي لاسوش، شايسته تمسخر هستم، اما منطقي باشيد. حداقل پنج خمره ببريد. بهره بدهي ها را گرفته ايد، همچنين هزينه خدمات و مخارج جنگ در آفريقا! ديگر چه مي خواهيد؟
ل. جروبحث كردن با من بيهوده است. نظرات را با ژنرال در ميان بگذاريد. در حال حاضر ديگر كاري نمي شود كرد.
ژ. به من بگو براي آخرين خمره چه خيالي در سر داري؟ همان طور كه مي بيني اين بهترين و مرغوب ترين شان است.
ل. بله! عالي است! آن را به آريالاي دي. كه توليدكننده پارچه است خواهم بخشيد.
ژ. توليدكننده پارچه؟ يعني چه؟
ل. منافع اش به او خواهد رسيد.
ژ. اما چطور؟ به خدا قسم كه نمي فهمم تو چه مي گويي؟
ل. نمي دانستي كه آقاي دي كارخانه هاي بزرگي تاسيس كرده كه با وجود تمام مزايايش براي كشور هر سال مقادير قابل توجهي ضرر مي دهد؟
ژ. خب از اين بابت متاسفم، اما چه دخلي به من دارد؟
ل. دولت به اين نتيجه رسيده است كه اگر اين شرايط ادامه يابد براي منافع آقاي دي. يا بايد به فرياد او رسيد يا آنكه مجبور مي شود كارخانه هايش را تعطيل كند.
ژ. ضرر آقاي دي چه ربطي به مرباهاي من دارد؟
ل. دولت به نتيجه رسيده است كه با گرفتن كمي مربا از تو، كمي گندم از ديگري و كمي پول از دستمزد كارگران خسارات آقاي دي قابل جبران است.
ژ. اين بي رحمي است! آقاي دي خودش بايد پاسخگوي كسب و كار و زيان هايش باشد!
ل. متوجه نيستي كه با اين كار چه خدمت بزرگي به كشور مي كني؟
ژ. منظورتان به آقاي دي است؟
ل. به كشور. آقاي دي به ما اطمينان داده است كه كسب و كار او سرانجام رونق خواهد گرفت و به اين وسيله كشور ثروتمندتر خواهد شد. اين موضوع را همين ديروز در هيات دولت كه خودش يكي از اعضاي آن است، اعلام كرد.
ژ. اين فريب كاري است! سوداگري وارد كسب و كار زيان دهي شده و سرمايه اش را از دست داده؛ حالامي خواهد با گرفتن از من و همسايگانم نه تنها سرمايه اش را بازگرداند، بلكه منفعت هم ببرد و آن را به نفع كشور جا مي زند.
ل. نماينده تو قبلاتصميمات لازم را گرفته، تو اكنون كاري نداري جز آنكه شش خمره سهم مالياتش را به من بپردازي و آن وقت باقي مانده محصولات را به بهترين وجهي كه مي داني بفروشي.
ژ. كار من همين است.
ل. جاي تاسف خواهد بود كه بالاترين قيمتي را كه مي تواني وضع نكني.
ژ. تا ببينم!
ل. با قيمت بالامي تواني خيلي چيزهاي ديگري بخري.
ژ. خودم مي دانم آقا.
ل. از طرفي، قيمت مايحتاج و مواد اوليه مورد نياز تو هم طبق قانون دو برابر خواهد شد.
ژ. شك ندارم كه اينطور مي شود.
ل. بعد به گوشت، لباس، سوخت، شكر و ساير كالاهاي اين چنيني احتياج خواهي داشت كه طبعا قيمت اينها هم بالاخواهد رفت.
ژ. واقعا كه جاي تشكر دارد!
ل. چرا گله و شكايت مي كني؟ تو خودت از طريق انتخاب نماينده همين ها را برگزيده اي.
ژ. به خاطر خدا ديگر درباره نماينده حرف نزن. واقعا كه نماينده تمام عياري است براي منافع من! اما ديگر سرم كلاه نخواهد رفت. دفعه بعد يك روستايي ساده و صادق مثل خودم را انتخاب خواهم كرد.
ل. حتما! دفعه بعد هم به ژنرال راي خواهي داد.
ژ. به او راي بدهم كه مرباهايم را به آفريقايي ها و كارخانه داران ببخشد؟در انتخابات بعدي نشان مي دهم كه با چه كسي طرف است.
ل. بسيار خوب، خواهيم ديد. تا ديدار بعد. فعلاشش خمره مربايت را مي برم، تا آن طور كه دوستت، ژنرال، تعيين كرده به مصرف برسند.

منبع: دنیای اقتصاد

مترجم: مجید روئین پرویزی

 

Posted in Uncategorized | Leave a comment

بازنگري در مفهوم جنگ صنعتي

«آيا غير از اين است كه همان‌طور كه در زمان جنگ با برتري تسليحاتي بر دشمن غلبه مي‌كنيم، در زمان صلح نيز مي‌توانيم با برتري در نيروي كار بر او غالب شويم؟»

این پرسشی بسيار بجا است در زمانه‌اي كه همگان بر اين عقيده‌اند كه در ميدان صنعت درست همانند ميدان جنگ، قوي ضعيف‌تر را در هم مي‌شكند.
براي رسيدن به چنين نتيجه‌اي ما بايد ميان كار كه عبارت است از عمل آوردن مواد خام موجود در طبيعت و جنگ كه چيزي جز كشتار بي‌رحمانه انسان‌ها نيست، نوعي توازن و ترادف برقرار كرده باشيم وگرنه اگر اين دو پديده در ذات خود با يكديگر متفاوتند، چرا در عمل بايد به نتايجي چنين مشابه بيانجامند؟
و اگر چنين باشد كه در صنعت هم، نظير جنگ، به دنبال برتري، سلطه آغاز شود، ما چه تدبيري براي پيشرفت و سامان اجتماع و اقتصاد خود بايد بينديشيم، در حالي كه متصور هستيم با دو اخلاقيات كاملا متضاد مي‌توان به نتايج مشابهي رسيد؟
در مقابل سياست‌هاي آزادي تجاري كه انگلستان اتخاذ كرده است، بسياري از هموطنان ما و بايد اعتراف كنم كه اغلب فرهيختگان آنها، در ذهن خود اين طور استنتاج مي‌كنند كه: «آيا انگلستان همان اهداف گذشته‌اش را تنها با ابزاري جديد دنبال نمي‌كند؟ آيا او همچنان مثل هميشه به دنبال كسب سلطه جهاني نيست؟ آنها كه از برتري سرمايه و نيروي كار خود مطمئن‌ هستند تجارت آزاد را تبليغ مي‌كنند تا صنعت قاره اروپا را به نابودي بكشانند و آنگاه خود در منصب اقتدار نشسته و با فخرفروشي خوراك و پوشاك مردماني را تامين كنند كه خود نابودشان كرده‌اند.»
خيلي ساده است كه واهي بودن چنين نگراني‌هايي آشكار ساخت كه ما آنقدرها هم كه اغراق مي‌شود ضعيف نيستيم؛ كه صنايع اصلي ما تحت تجارت آزاد نه تنها از ميان نمي‌روند، بلكه گسترش هم مي‌يابند؛ كه نتيجه اصلي چنين تجارتي افزايش مصرف عمومي است، هم از محل كالاهاي داخلي و هم از محل كالاهاي خارجي.
در اينجا مي‌خواهم پاسخي صريح و روشن به اين ادعا بدهم، بي آنكه به نيرومند بودن آن و ريشه‌هايي كه در جامعه دوانده است توجهي داشته باشم. براي اين منظور، مورد خاص انگلستان و فرانسه را كنار مي‌گذارم و به صورتي كلي بررسي مي‌كنم كه آيا وقتي يك ملت با برتري خود در شاخه خاصي از صنعت آن رشته صنعتي را در كشورهاي ديگر از بين مي‌برد؛ به اين معني است كه يك گام به سلطه نزديك‌تر شده است، يا اينكه برعكس، كشورهاي ديگر به استقلال نزديك‌تر شده‌اند؟ به عبارت ديگر، بر اين عقيده‌ام كه نه تنها هر دو طرف از اين رابطه سود مي‌برند، بلكه اين ملت واردكننده است كه بيشترين منافع را به دست مي‌آورد.
اگر ما در كالاها چيزي جز كاري كه صرف توليدشان شده است نبينيم، طبعا نگراني‌هاي حمايت‌گرايان معقول خواهد بود. مثلا اگر قرار بود آهن را تنها در ارتباط با كار دشوار معدنكاران ببينيم، احتمالا دچار واهمه مي‌شديم از اينكه كشوري را كه نه معدن‌هاي زياد دارد و نه سوخت ارزان، در رقابت با كشوري كه هر دوي اينها را دارد، تصور كنيم.
اما آيا اين تمام ماجرا است؟ آيا آهن تنها با كساني كه توليدش مي‌كنند، ارتباط دارد؟ آيا ارتباطي با مصرف‌كنندگانش ندارد؟ آيا آهن فقط توليد مي‌شود و تمام؟ اگر آهن كاربرد دارد و مفيد است، اين سودمندي فقط به خاطر اشتغالي كه ايجاد مي‌كند نيست، بلكه همچنين به خاطر كيفيات آن و نيازهايي كه برآورده مي‌كند نيز هست؛ به همين خاطر است كه حتي اگر توليدكننده‌اي قيمتش را به حدي كاهش دهد كه هرگونه توليد آهن در كشور مقصد غيراقتصادي شود باز به خاطر مصارف آهن سود بيشتري به ما مي‌رساند تا ضرري كه از حذف اشتغال عارض‌مان مي‌شود.
لطفا در نظر بگيريد كه كالاهاي بسياري وجود دارند كه خارجي‌ها به دليل برخورداري از مزيت طبيعي در توليد آنها نسبت به ما توليدشان را براي ما بي‌حاصل ساخته‌اند. مثلا در فرانسه ما نه چاي كشت مي‌كنيم و نه قهوه، نه طلا داريم و نه نقره. آيا به اين خاطر صنعت ما در كل ضربه مي‌بيند؟ خير؛ ما براي آنكه كالايي براي مبادله داشته باشيم به سراغ توليداتي مي‌رويم كه كارگران‌مان بهتر انجام مي‌دهند. بنابراين نيروي كار بيشتري در اختيار داريم تا براي لذت‌مان توليد كنند. اين چنين قوي‌تر و ثروتمندتر هم شده‌ايم. تمام آنچه كه رقابت خارجي باعث مي‌شود، حتي زماني كه فعاليت صنعتي خاصي را در كشور ما تعطيل مي‌كند، اين است كه استفاده از نيروي كار را اقتصادي‌تر كرده و قدرت توليدي‌مان را افزايش مي‌دهد. آيا اين به معناي سلطه بيگانه است؟ اگر در فرانسه معدن طلا پيدا كنيم، به آن معني نيست كه كار كردن در آن مطابق منافع ما است. اگر هر اونس طلا كه با توليد پارچه به دست مي‌آوريم نيروي كار كمتري بطلبد تا طلايي كه خودمان مستقيما به توليدش اقدام كنيم، استراتژي ما بايد روشن باشد. بهتر است به سراغ كارگاه‌هايمان برويم تا معادن. درباره كالاهاي ديگر نيز وضع چنين است.
مشكل از آنجا آغاز مي‌شود كه نمي‌توانيم دريابيم برتري خارجي هيچ وقت مانع صنعت داخلي نمي‌شود مگر در يك بخش خاص، كه آن هم باز در جهت منافع ما است. فرض كنيد كه انسان‌ها در زير آب زندگي مي‌كردند و براي تنفس احتياج به لوله‌كشي و كار مداوم داشتند؛ اين نياز منبع عظيمي براي اشتغال مي‌شد. اگر كسي از اين اشتغال ممانعت به عمل مي‌آورد لطمات جدي به بشريت وارد مي‌ساخت.
اما اگر انسان‌ها راهي پيدا مي‌كردند كه ديگر بدون نياز به كار و بدون زحمت هواي لازم براي تنفس شان فراهم مي‌شد، اين كار ديگر غيرضروري و بيهوده بود و نبايد از اين بابت نگران از ميان رفتن آن بود. تنها كساني افسوس از بين رفتن چنين كاري را مي‌خورند كه براي نفس خويش، به عنوان مفهومي انتزاعي، ارج و قرب قائل‌اند.
درست همين شكل از كار است كه ورود ماشين‌آلات، تجارت آزاد و هر پيشرفت ديگري را به تدريج از ميان مي‌برد؛ كار مفيد از ميان نمي‌رود، تنها كارهاي بيهوده، بي‌هدف و بي‌نتيجه حذف مي‌شوند. حمايت‌گرايي تجاري كارهاي بيهوده را به تداوم تشويق مي‌كند؛ ما را دوباره زير آب مي‌گذارد تا به لوله‌كشي نياز داشته باشيم. همه اينها را مي‌توان در يك كلام خلاصه كرد: نقاط قوت‌مان را از دست مي‌دهيم.
بايد توجه داشت كه من در اينجا كلي سختي مي‌بينم، نه ناملايمات موقت كه در گذار از هر سيستم بد به سيستم خوب ناگزير است. سختي موقت لازمه هر نوع پيشرفت است. شايد همين دليلي باشد براي آنكه فرآيند گذار به آهستگي و تدريجي انجام پذيرد.
اما دليل آن نمي‌شود كه به اين بهانه جلوي هر گونه پيشرفت را سد كنيم. صنعت را اغلب به عنوان نوعي كشمكش و نزاع تصريح كرده‌اند. اين تصور صحيحي نيست، يا حداكثر وقتي صحيح است كه ما فقط خود را بر اثر يك شاخه خاص صنعت بر شاخه‌هاي مشابه محدود كنيم و وضعيت كلي را در نظر نگيريم. اما هميشه ابعادي ديگر براي بررسي هست، به ويژه وضع مصرف‌كنندگان و رفاه عمومي.
اشتباه خيلي رايج و تاسف‌برانگيزي است كه اصطلاحات جنگي را درباره تجارت به كار ببريم. در جنگ قوي بر ضعيف حاكم مي‌شود. در صنعت، قوي نيروي خود را با ضعيف تقسيم مي‌كند. همين تفاوت عمده ميان اين دو است.
اجازه بدهيد انگليسي‌‌ها هر قدر هم كه گفته مي‌شود قوي و ماهر باشند، بگذاريد سرمايه فراوان و تشكيلات توليدي عظيم داشته باشند، آهن و سوخت داشته باشند (آن‌طور كه اغلب تصور مي‌شود) تمام اينها فقط به معناي ارزاني بيشتر است و اين ارزاني كالاها نصيب چه كسي مي‌شود؟ كسي كه آنها را مي‌خرد. در توان آنها نيست كه هيچ بخشي از نيروي كار ما را از ميان ببرند. تنها كاري كه مي‌توانند بكنند اين است كه برخي توليدات را برايمان بي‌فايده سازند، بدون آنكه نياز به لوله‌كشي داشته باشيم هواي تنفس‌مان را فراهم كنند، اينها تنها باعث افزايش نيروي كار آزاد ما خواهد شد و اتفاقا بدين ترتيب سلطه آنها بر ما دشوارتر مي‌شود نه آسان‌تر.
بنابراين خيلي روشن و قانع‌كننده به اين نتيجه مي‌رسيم كه خشونت و كار، نه تنها در ماهيت‌شان، بلكه در نتايج‌شان نيز، كاملا از يكديگر متمايزند.
تنها وظيفه‌اي كه براي ما باقي مي‌ماند اين است كه كار بيهوده و كار اقتصادي را از يكديگر تشخيص دهيم. اينكه آهن كمتري داشته باشيم، چون كمتر كار مي‌كنيم، با اينكه آهن كمتري داشته باشيم با وجودي كه كمتر كار مي‌كنيم، دو مساله كاملا متفاوتند. حمايت‌گرايان تجاري تمايز آنها را نمي‌بينند، ما مي‌بينيم. تفاوت ما تنها در همين است.
از يك چيز بايد خيلي مطمئن باشيم، اينكه انگليسي‌ها كار و سرمايه و هوش و تلاش فراواني به كار مي‌گيرند تا كالايي را توليد كنند، براي خودنمايي نيست، بلكه براي آن است كه با مبادله كالاها در قبال آنها بر لذات خود بيفزايند. بي‌شك آنها انتظار دارند حداقل همان قدر كه ارائه مي‌كنند دريافت نيز داشته باشند. آنچه در كشورشان توليد مي‌كنند لازمه كسب آن چيزي است كه از خارج مي‌خرند. اگر ما را از كالاهاي خودشان بهره‌مند مي‌سازند براي آن است كه در مقابل از كالاهاي ما بهره‌مند شوند.
با توجه به اينها، بهترين راه به دست آوردن هر آنچه كه مي‌خواهيم اين است كه آزاد باشيم؛ در هر مورد تصميم بگيريم، كالايي را خود مستقيما توليد كنيم يا به شكل غيرمستقيم به دست آوريم. ماكياولي‌گري انگليسي‌ها نمي‌تواند ما را در اين انتخاب به اشتباه بيندازد.
بنابراين اجازه بدهيد كه از اين كاربرد اصطلاحات جنگي درباره رقابت‌هاي صنعتي دست بكشيم. لحظه‌اي كه اثر كلي رقابت صنعتي را بر رفاه عمومي در نظر بگيريم همه اين چنين قياس‌هايي رنگ مي‌بازند.
در جنگ هر نفري كه كشته مي‌شود از توان نظامي طرف ديگر مي‌كاهد. در صنعت، هر رشته تنها در صورتي تعطيل مي‌شود كه كالاي توليدي آن به طريقي ديگر و ارزان تر در اختيار همگان باشد. جنگي را تصور كنيد كه در آن به ازاي هر كشته دو سرباز قوي‌تر و جوان تر جاي او را بگيرند. اگر چنين چيزي ممكن بود، جنگ به كل مفهوم دگرگونه مي‌يافت. چنين چيزي ماهيت همين پديده‌اي است كه اغلب با ناداني، جنگ صنعتي ناميده مي‌شود.
بگذاريد انگليسي‌ها و بلژيكي‌ها تا مي‌توانند قيمت آهن را كاهش دهند؛ اصلا آن را تقريبا مجاني براي ما بفرستند؛ شايد اين كار بخشي از توليدات ما را از بين ببرد، اما به ازاي هر رشته‌اي كه حذف مي‌شود و به دليل ماهيت همين ارزاني چندين رشته صنعتي جديد سر بر خواهند آورد كه براي ما سودآورتر از صنايع پيشين هستند. بنابراين به اين نتيجه مي‌رسيم كه سلطه از طريق كار و صنعت ناممكن است، و اساسا در بطن خود مفهومي تناقض‌آميز است، زيرا تمام مهارت و برتري كه يك ملت برخوردارند خود را به شكل ارزاني كالاهاي توليدي شان نشان مي‌دهد و اين كالاهاي ارزان بخشي از قدرت آن ملت را به ساير ملت‌ها منتقل مي‌كنند. اجازه بدهيد كه از اين پس تمام تعابير نظامي را از دايره واژگان اقتصاد سياسي كنار بزنيم.
جنگيدن با سلاح‌هاي برابر، فتح كردن، خرد كردن، نابود كردن، شكست خوردن، تهاجم، همدستي و تمام واژگاني نظير اينها. اين تعابير به واقع چه معنايي دارند؟ اگر كه خوب نگاه كنيم هيچ معنايي. بله از اين واژگان يك چيز نصيب ما مي‌شود، خطاهاي احمقانه و تعصبات كور و خطرآفرين. اين واژگان با دامن زدن به تقابل ملت‌ها، دشمن صلح و همكاري جهاني هستند و فرآيند پيشرفت بشريت را به تاخير مي‌اندازد.

منبع: دنیای اقتصاد

مترجم: مجید روئین پرویزی

 

Posted in Uncategorized | Leave a comment

در باب استقلال و معاني آن

من در اينجا با دوستان چپم سخن خواهم گفت.
اغلب مي‌گوييم «اگر جنگي پيش آمد و ما براي مثلا تامين آهن و زغال‌سنگ‌مان محتاج به انگلستان شويم، آن وقت چه كاري از دستمان ساخته است؟»

آنها هم از آن طرف مي‌گويند «اگر با فرانسه وارد جنگ شديم و تامين برخي ملزومات به خطر افتاد، آنگاه چه بر سر انگلستان خواهد آمد؟»
چيزي كه در اين ميان ناديده گرفته مي‌شود اين است: آن شكل وابستگي كه از طريق مبادله و معاملات تجاري ايجاد مي‌شود، يك وابستگي دوطرفه است. ما بدون آنكه كشوري خارجي به ما وابسته بشود به او وابسته نخواهيم شد. اساس اجتماع هم بر همين اصل استوار است. شكستن روابط و پيوندهاي طبيعي به معناي مستقل ساختن خود از ديگران نيست.
به اين نكته توجه كنيد: كشوري كه از ترس احتمال وقوع جنگ خود را منزوي مي‌كند، آيا همين نفس عمل گوشه گرفتن‌اش، محرك جنگ نيست؟ اين كار وقوع جنگ را آسان‌تر، كم‌هزينه‌تر و حتي مقبول‌تر مي‌كند. اگر كشورها بازارهاي دائمي براي يكديگر باشند، اگر روابط متقابل به شكلي ميانشان برقرار باشد كه از قطع آن هر دو طرف دچار خسارت شوند؛ آنگاه ديگر جنگ، دقيقا به همان دلايلي كه مي‌توانند آغازگرش باشند، از ميان خواهد رفت. به خاطر نياز به منافع، مشوق‌ها، دستاويزهاي كاري و نياز به همراهي همگان با يكديگر.
من كاملا متوجه هستم كه به خاطر اين سخنان بايد مورد لعن و نفرين قرار گيرم، چون دوستان چپ نيازي به رسميت شناختن نفع شخصي نمي‌بينند، چون من برادري ميان ملت‌ها را بر منافع شخصي افراد نشانده‌ام- همان نفع شخصي پليد و كسالت‌آور. خيلي خوشبينانه‌تر، پنداشته مي‌شود كه برادري و صلح بايد در خيرخواهي، محبت و حتي تا حدودي از خودگذشتگي ريشه داشته باشد.
چه وقت رياكاري سرانجام از قلمرو كتاب‌ها و مقالات شورانگيز چپ رخت مي‌بندد؟ چه وقت مي‌خواهيم از اين تناقضات ميان افكار و اعمالمان دست بكشيم؟ ما نفع شخصي را تقبيح و توبيخ مي‌كنيم، يعني به عبارت ديگر، آنچه را كه خوب و مفيد است از خود مي‌رانيم (مگر خوبي چيزي غير از آن است كه همه انسان‌ها به دنبالش باشند؟) گويي كه نفع شخصي همان اصل لازم، ازلي و ترديدناپذيري نبوده است كه كمال انسان بر پايه آن بنا شده است. آيا همه ما خود را به مانند فرشتگاني فارغ از خويشتن نمي‌نمايانيم؟
چون صلح و رفاه مادي با يكديگر همراه‌اند و خواست خداوند بوده كه اين هماهنگي زيبا را در جهان پايه بگذارد، آيا من نبايد نظم او را ستايش كنم، آيا من نبايد با مسرت خاطر قوانيني كه عدالت را شرط شادماني قرار داده‌اند، بپذيرم؟ دوستان چپ من اگر از خود گذشتگي به راستي اين همه براي شما جاذبه دارد، چرا آن را در زندگي خصوصي‌تان به كار نمي‌زنيد؟ جامعه هم از شما متشكر خواهد بود، زيرا بالاخره گاهي لازم است كه كسي خود را فدا كند؛ اما اينكه آن را به عنوان يك اصل مسلم بر بشريت تحميل كنيد، نهايت بي‌خردي است. از خودگذشتگي همگاني؛ يعني قرباني كردن همگان و اين همان پليدي است كه جامه تئوريك بر تن كرده است.
با اين وجود به شكر خدا، مهم نيست كه چه ميزان از اين مقالات نوشته يا خوانده شوند، زیرا جهان به حركت خود بر پايه همان نيروي محرك اجتماعي ادامه خواهد داد، شر را پس خواهد زد و به دنبال خوبي خواهد رفت و ما نيز نفع شخصي را ارج خواهیم نهاد.
به هر حال، خيلي طعنه‌آميز است كه ببينيم اين احساسات ايثارگرانه در دفاع از خود يغماگري به كار گرفته مي‌شوند. ببينيم كه اين از خود گذشتگي افسار گسيخته چه به بار مي‌آورد!
كدام ماده از قوانين حمايتي و تعرفه‌ها است كه از فقرا دفاع كند؟ آقايان، در بذل و بخشش آنچه كه از خودتان است راحت و آسوده باشيد، اما اجازه بدهيد كه ما خودمان درباره شيوه مصرف دست رنجمان تصميم بگيريم. تا آنجا كه مي‌توانيد از خودگذشتگي كنيد، عملي بسيار زيبا و پسنديده هم هست، اما حداقل در كارهايتان يكرنگ باشيد.

منبع: دنیای اقتصاد

مترجم: مجيد روئين‌ پرويزي

Posted in Uncategorized | Leave a comment

جنگ و صلح از نگاه اقتصاد

از ميان تمام ويژگي‌هايي كه شخصيت و هويت متمايز ملت‌ها را مي‌سازد و به اصل و ريشه‌ آنها، به اخلاقيات شان، و به آداب و رسوم و قوانين‌شان شكل مي‌دهد، آن ويژگي‌ كه اهميتي بيش از همه دارد تا آنجا كه تمام ويژگي‌هاي ديگر را تحت نفوذ خود قرار مي‌دهد، چگونگي ادامه بقا و تامين معاش يك ملت است.

دريافت روشن از اين واقعيت را ما بيش از همه مديون چارلز كومت هستيم كه جاي تعجب دارد، چرا تاكنون در علوم اخلاقي و سياسي آن طور كه شايسته بوده به آن پرداخته نشده است.
اين ويژگي‌، در واقع، با دو خصيصه‌اي كه هر دو با قدرتي يكسان بر نسل بشر اثر مي‌گذارند، عمل مي‌كند: يكي تداوم و ديگري جهان شمولي. ادامه بقا، بهبود شرايط زندگي و تشكيل خانواده، مسائلي كه مربوط به يك زمان يا مكان خاص، يا براي برخي افراد با سلايق و نظرات خاص باشند نيستند؛ اينها دغدغه‌ روزانه، دائمي و گريزناپذير تمام انسان‌ها در تمام زمان‌ها و در تمام كشورها بوده و هستند.
در همه جا، بخش عمده‌ تلاش‌هاي فكري و جسمي به شكل مستقيم يا غيرمستقيم معطوف خلق يا بهبود ابزار تامين معيشت بوده است. شكارچي، ماهيگير، چوپان، كشاورز، صنعتگر، بازرگان، كارگر، هنرمند، سرمايه‌دار همه پيش از هر چيز به اين مي‌انديشند كه چطور به حيات‌شان ادامه بدهند و سپس، اگر بتوانند،‌ به اينكه چطور شرايط آن حيات را ارتقا ببخشند. اثبات آن هم همين است كه اينها براي تامين همين منظور بوده كه شكارچي، ماهيگير، چوپان يا غيره شده‌اند. به همين شكل كساني كه وارد بخش خدمات عمومي مي‌شوند هم مثل سربازان يا كارمندان دولتي، اين شغل را براي تضمين برآورده شدن نيازهايشان انتخاب كرده‌اند. ما وقتي از اخلاقيات حرف مي‌زنيم، الزاما از افراد انتظار ازخودگذشتگي يا قطع تعلق از دنيا را نداريم، حتي كشيش هم نيازمند تامين معاش است چون پيش از آنكه كشيش باشد نخست، انسان است.
خدا نكند كه من بخواهم در اينجا وجود از خودگذشتگي يا مادي نبودن را انكار كنم. اما بايد توجه داشت كه اين خصوصيات استثنا هستند و درست به دليل همين استثنا بودن‌شان است كه ما به آنها توجه و تحسين‌شان مي‌كنيم. اگر بخواهيم نسل بشر را به شكل يك كل در نظر بگيريم، و بدون افتادن در دام احساسات درباره آن قضاوت كنيم بايد بگوييم آن تلاش‌هايي كه در جهت تامين مايحتاج صورت مي‌گيرند شايسته‌ احترام و توجه بيشتري هستند تا درويش مسلكي و قطع تعلق از اين دنيا. و درست به خاطر همين كه چنين تلاشي بخش بزرگي از زندگي انسان را تشكيل مي‌دهد، نمي‌توان تاثير نيرومند آن را بر شخصيت يك ملت ناديده گرفت.
آقاي سن مارك ژرادين در جايي گفته است كه او به اين نتيجه رسيده كه نظام‌هاي سياسي در قياس با آن قوانين كلي كه از كار و نيازهاي مردم ناشي مي‌شود به نسبت بي‌اهميت‌اند. او مي‌گويد: «مي‌خواهيد شرايط حيات يك ملت را بشناسيد؟ نپرسيد كه چطور بر آنها حكومت رانده مي‌شود، بلكه بپرسيد كه آنها چطور به كار گرفته مي‌شوند.»
اين حرف به شكل يك ديدگاه كلي حرف معقولي است، اما نويسنده آن با عجله خود براي درآوردن آن به قالب يك دستورالعمل كلي، آن را مخدوش كرده است. درباره اهميت نظام‌هاي سياسي اغراق شده است؛ اما او در پاسخ چه مي‌كند؟ او به كل منكر اهميت‌شان مي‌شود، يا اينكه فقط براي استهزاء از آنها نام مي‌برد. او مي‌گويد شكل حكومت مگر در روز انتخابات، يا وقتي كه روزنامه مي‌خوانيم، براي ما اهميتي ندارد. حكومت نظاميان، جمهوري، نخبه سالاري يا مردم‌سالاري، آيا به واقع هيچ فرقي نمي‌كنند؟ و ژرادين از اينها به چه نتيجه‌اي مي‌رسد؟ به اين نتيجه كه ملت‌هاي پست‌تر همه شبيه به هم هستند. بي‌توجه به آنكه نهادهاي سياسي‌شان چه شكلي داشته باشند و براي اثبات حرف خود ايالات متحده و مصر باستان را مثال مي‌زند كه در هر دوي آنها كارهاي عمراني و اقتصادي عظيم انجام گرفته است. آمريكايي‌ها زمين‌ها را مي‌كوبند، كانال حفر مي‌كنند، راه‌آهن مي‌سازند و غيره و غيره؛ و همه اين كارها را هم در حالي مي‌كنند كه حكومتي دموكراتيك دارند و ارباب خودشان هستند. در حالي كه مصري‌ها هم،‌ با وجودي كه برده بودند، معبد و اهرام و قصرهاي شگفت‌انگيز براي پادشاهان‌شان مي‌ساختند. و ژرادين مي‌گويد تفاوت اين دو تنها تفاوتي ظاهري است كه نبايد آن را جدي بگيريم، يا اگر هم مي‌گيريم،‌ بايد به آن بخنديم. افسوس‌! كه چطور مطالعات كلاسيك گاهي پيروان‌اش را چنين به خطا مي‌كشاند.
آقاي سن مارك ژرادين بلافاصله به دنبال اين ايده كلي‌اش كه مشغوليت اصلي هر مليتي ذات و هويت آن را مشخص مي‌كند، اعلام مي‌دارد كه ملت فرانسه هم تا پيش از اين، اغلب در بند جنگ و مذهب بوده است در حالي كه اكنون روي به تجارت و توليد آورده، و مي‌گويد به همين دليل است كه نسل‌هاي پيشين ما عموما در حال و هواي جنگي و مذهبي سير آفاق مي‌كرده‌اند.
روسو خيلي پيش‌تر، استدلال كرده بود كه معيشت دغدغه اصلي تنها برخي ملت‌هاي مشخص است، و اين ملت‌ها انگل هستند؛ و ملت‌هايي كه شايسته‌ نام ملت باشند، اغلب دغدغه‌هايي شرافتمندانه‌تر از اين دارند.
اكنون بايد پرسيد ژرادين و روسو در بيان چنين عقايدي آيا گرفتار توهمات تاريخي نبوده‌اند؟ آيا آنها سرگرمي‌ها، مسائل مشغول‌كننده جانبي يا شيوه‌هاي فخرفروشي مورد توجه جماعتي خاص را به جاي دغدغه همگاني اشتباه نگرفته‌اند؟ و آيا اين توهم از آنجا ناشي نشده كه مورخان هميشه به ما درباره آن طبقاتي مي‌گويند كه كار نمي‌كنند و نه آن طبقاتي كه كار مي‌كنند؟ به اين شكل ما دچار اين خطا مي‌شويم كه يك طبقه خاص را به جاي كل ملت بگيريم.
من نمي‌توانم جلوي اين فكر خود را بگيرم كه يوناني‌ها، رومي‌ها، مردم قرون وسطي و ديگر دوره‌ها هم همين كارهايي را مي‌كرده‌اند كه اكنون مردم ما مي‌كنند. آنها هم اسير نيازهايي چنان دائمي و مستمر بوده‌اند كه براي ارضاء‌شان ناچار بايد فعاليت‌هايي را انجام مي‌داده‌اند. بنابراين نمي‌توانم نتيجه نگيرم كه اشتغالات معيشتي در همه زمان‌ها دغدغه اصلي بخش عمده نسل بشر بوده است.
اين قطعي است كه تنها عده كمي مي‌توانسته‌اند بدون كار و به هزينه كار ديگران، زندگي كنند. اقليت تن‌پروري كه چنين مي‌كردند، باعث مي‌شدند برده‌ها برايشان قصر و خانه‌هاي آنچناني بسازند. آنها دوست داشتند كه اطراف خودشان را انباشته از لذت‌ها و دستاوردهاي هنري كنند. آنها خودشان را با پرداختن به فلسفه و ستاره‌شناسي سرگرم مي‌كردند؛ و البته، بيش از هر چيز خود را در دو علمي كه همه برتري و لذت‌شان از آن مي‌آمد پيوسته نيرومندتر مي‌ساختند، علم زورگويي و علم فريب‌كاري. با وجودي كه تحت لواي اين اشرافيان همواره توده‌هاي بي‌شماري وجود داشته‌اند كه براي تامين معاش خود و همچنين ايجاد لذت براي آنها سخت كار مي‌كرده‌اند، مورخان با غفلت خود از آنها ما را دچار اين توهم كرده‌اند كه به كل، وجودشان را ناديده بگيريم. توجه ما منحصرا معطوف به اشرافيت سالاران است. به آنها نام خانواده‌هاي قديمي يا فئودالي را مي‌دهيم و فكر مي‌كنيم كه انسان‌هاي آن زمان بدون نياز به منافع يا تجارت، يا كار و توليد و حتي تن دادن به كارهاي پست قادر به ادامه زندگي خود بوده‌اند. مادي نبودن، بخشندگي، سلايق عالي هنري، معنويت و احساسات آنها را تحسين مي‌كنيم؛ و بعد با صداي بلند مي‌گوييم كه ملت‌ها در برهه‌اي به افتخارات نظامي اهميت مي‌داده‌اند، در برهه‌اي به هنر، و در برهه‌اي ديگر به فلسفه. صميمانه بر شرايط كنوني خود لعنت مي‌فرستيم و آن قدر به تمسخر خود مي‌پردازيم كه بدون دست انداختن به اين مدل‌هاي ايده‌آل نمي‌توانيم به هيچ تعالي ديگري فكر كنيم و فكر مي‌كنيم كه اين تنها ماييم كه در زندگي معاصر اسير كار و فعاليت‌هاي سخت بدني شده‌ايم.
اجازه بدهيد خودمان را با تصويري كه به هيچ وجه در زمان‌هاي باستان هم كمرنگ نبوده است آشنا كنيم. افتادن سنگيني كار بر دوش تودها، با شانه خالي كردن عده‌اي از زير بار آن، سختي را براي آنها دو چندان مي‌كرد و به عنصر بزرگي سد راه عدالت، آزادي، مالكيت، ثروت و پيشرفت تبديل مي‌شد. اين نخستين اثر آزارنده‌اي است كه من مي‌كوشم توجه خوانندگانم را به آن معطوف دارم.
بنابراين ابزارهايي كه، انسان‌ها به آنها متوسل شده‌اند تا بتوانند لوازم لازم را براي تامين معاش‌شان فراهم بياورند بي‌شك تاثير نيرومندي بر شرايط زندگي جسماني، اخلاقي، فكري، اقتصادي و سياسي آنها داشته است. چگونه مي‌توان شك كرد كه اگر ما با قبايل گوناگوني سروكار داشتيم كه هر يك خود را وقف يك فعاليت خاص مثل شكار، ماهيگيري، كشاورزي يا غيره كرده بودند، آنگاه با انسان‌هايي طرف بوديم كه در انديشه‌ها، عقايد، عادات، رفتار و قوانين و سنن‌شان به شدت با يكديگر تفاوت داشتند؟ اما بي‌شك ما يك طبيعت انساني مشترك را در همه جا باز خواهيم يافت و قوانين، سنن، مذاهب و رسوم با وجود تمام اخلاق‌هايشان داراي عناصر مشتركي در بطن خود هستند و اين عناصر مشترك چيزي است كه ما آنها را قوانين عمومي جوامع انساني مي‌ناميم.
با توجه به اين موضوع، جاي شكي نيست كه ما در جوامع بزرگ معاصر همه انواع يا تقريبا همه انواع شيوه‌هاي تامين معاش را باز مي‌يابيم- ماهيگيري، كشاورزي، توليد كارخانه‌اي، كشاورزي و غيره با وجودي كه نسبت آنها در كشورهاي مختلف متفاوت است. اين است دليل آنكه ما در ميان ملت‌ها تفاوت‌هاي فاحش، كه اگر هر يك خود را وقف يك فعاليت خاص مي‌كردند به وجود مي‌آمد، را شاهد نيستيم.
از طرفي اگر چه ماهيت فعاليت‌هاي يك ملت تاثير نيرومندي بر اخلاقيات، خواسته‌ها و سلايق آنها دارد، اما نمي‌توان انكار كرد كه اخلاقيات آنها هم به نوبه خود مي‌تواند تاثير بزرگي بر نوع فعاليت‌ها و اشتغالات‌شان داشته باشد. با اين وجود، اين بحثي است كه در موضوع اين مقاله نمي‌گنجد و من با صرف‌نظر از آن، سريع‌تر به موضوع اصلي مدنظر خودم در اينجا مي‌پردازم.
يك فرد (همين را درباره يك ملت هم مي‌توان گفت) ابراز بقاي خود را به دو طريق مي‌تواند به دست آورد: خلق يا دزدي.
هر يك از اين دو گونه‌ اصلي تملك، شيوه‌هاي متنوع منحصر به خود را دارد. ما ابزار بقا را مي‌توانيم با شكار، ماهي‌گيري يا كشاورزي ايجاد كنيم و به دست آوريم. يا مي‌توانيم آنها را با خيانت، خشونت، زور، فريب يا جنگ به چنگ بياوريم.
با محدود ساختن خود به چند روش خاص از هر كدام از اين دو دسته، در مي‌يابيم كه سلطه هر كدام از اين روش‌‌ها در ميان ملل مختلف تفاوت عميقي در هويت آنها ايجاد مي‌كند و چه تفاوتي مي‌تواند عظيم‌تر از تفاوت ميان دو ملتي باشد كه يكي با توليد زندگي مي‌كند و ديگري با دزدي و غارت؟
آيا نياز به تامين معاش، همه توانايي‌هاي ما را به عرصه خود مي‌كشاند؟ و چه چيزي در تغيير شرايط زندگي اجتماعي انسان‌ها مي‌تواند موثرتر از آن نيرويي باشد كه تمام قابليت‌هاي انساني را به خدمت خود مي‌گيرد؟
اين نكته با وجود همه اهميتي كه دارد، تاكنون به قدري مورد اغفال واقع شده كه من اينجا قدري بيشتر بر آن تامل مي‌كنم.
تحقق يك لذت يا ارضاي يك خواسته نيازمند كار است؛ اما بهره‌كشي، نه تنها بي‌نياز از كار و توليد نيست، بلكه براي وجود خود نيازمند آن است.
اين نكته، از نظر من، بايد جزئي‌نگري مورخان، شاعران و رمان‌نويساني كه قهرمانان‌شان صنعت را با ديده تحقير مي‌نگرند، را اصلاح كند. در گذشته هم انسان‌ها مثل امروز زندگي مي‌كردند و براي بقا و تامين معيشت به كار و تلاش نياز داشتند. تنها تفاوت اين بود كه آن زمان برخي ملت‌ها، طبقات يا افراد خاص، موفق مي‌شدند سنگيني كار خود را بر دوش ملل، طبقات يا افراد ديگر بگمارند.
مشخصه توليد اين است كه لوازم ارضاي نيازها و بهبود زندگي را پديد مي‌آورد و بنابراين به كمك آن، افراد و ملت‌ها مي‌توانند زندگي‌شان را بهتر كنند، بي‌آنكه ديگري را به سختي بيفكنند. مطالعه دقيق مكانيسم‌هاي اقتصادي به ما نشان مي‌دهد كه موفقيت يك انسان حتي زمينه مساعدي را براي موفقيت ساير انسان‌ها نيز فراهم مي‌كند.
در مقابل مشخصه بهره‌كشي اين است كه نمي‌تواند بي‌آنكه هزينه‌اي را به ديگري تحميل كند، ابزار ارضاي نيازها را به وجود بياورد. بهره‌كشي هيچ چيزي به وجود نمي‌آورد، تنها آنچه توسط كار ايجاد شده است را جابه‌جا مي‌كند. يعني به جاي افزودن بر خوشي بشريت، لذت را از كساني كه شايسته آنند مي‌گيرد و به كساني كه شايسته‌اش نيستند مي‌دهد.
براي توليد، انسان بايد تمام قوا و توانايي‌هايش را معطوف تسلط بر قوانين طبيعت كند، زيرا با ابزار طبيعت است كه او به اهداف خود مي‌رسد. اما براي بهره‌كشي، انسان بايد تمام قوا و توانايي‌هايش را صرف تسلط بر ديگران كند؛ زيرا تنها از اين راه است كه مي‌توان به هدف موردنظر رسيد.
بين يك ملت توليدكننده و اهل كار و يك ملت بهره‌كش و غارتگر هم همين تفاوت وجود دارد.
انديشه‌‌ها، ارزش‌ها، سلايق و رفتار و قوانين اين دو ملت با يكديگر تفاوت دارد. هيچ جنوني نمي‌تواند بالاتر از آن باشد كه عصري كه تمام توجه‌اش را معطوف به توليد، آموزش و بالابردن توانايي‌هايش كرده است را با توهمات و خطاهاي احساسي گذشته مورد نقد و سرزنش قرار دهيم. عصر ما اغلب متهم مي‌شود به عدم سازگاري، ميان آنچه كه به ظاهر ارزش محسوب مي‌شود و آنچه كه در عمل اتفاق مي‌‌افتد؛ فكر مي‌كنم با اشاره به نكته فوق، دليل اين ناسازگاري را روشن كرده‌‌ام.
بهره‌كشي به شكل جنگ، يعني سرراست‌ترين و صريح‌ترين نوع بهره‌كشي، به نظر ريشه در قلب انسان‌ها دارد، در يك نيروي انگيزشي كه در بطن اجتماع انسان‌ها نهفته است، نيرويي كه نفع شخصي ناميده مي‌شود.
من از اينچنين اشاره‌اي به نفع شخصي شرمسار نيستم، چون اغلب به آن متهم شده‌ام كه نفع شخصي را چون بتي بي‌همتا ستايش مي‌كنم.
گفته‌ام كه نفع شخصي تنها موجب شادي مي‌شود و حتي آن را بالاتر از همدردي و از خودگذشتگي قرار داده‌ام. در واقع اينجا هم من نفع شخصي را سرزنش نكرده‌ام، بلكه تنها هرگونه شك درباره وجود آن را زدوده و حضور دائمي‌اش را اثبات كرده‌ام.
اكنون به نظر بايد قدرت نامحدود آن را به نقد بكشم، چرا كه نشان داده‌ام نه تنها قوانين هماهنگ اجتماعي، كه پيش‌تر گفته بودم، بلكه حتي تمايل به بهره‌كشي هم از همان نفع شخصي مايه مي‌گيرد.
انسان همان‌طور كه گفته‌ام، تمايلي مهارناشدني براي حفظ بقاي خود دارد، براي آنكه، شرايط خود را بهتر كند، شادي و لذات را به دست آورد. اما براي همين‌ منظورها، مي‌تواند باعث ايجاد زجر و بدبختي هم بشود.
حتي كار، يا زجري كه متحمل مي‌شويم تا طبيعت را در فرآيند توليد به همكاري با خود واداريم، هم در ذات خود به نوعي با سختي يا حس انزجار همراه است و انسان تنها به آن جهت حاضر به تحمل‌اش مي‌شود كه از خسارت بزرگتري جلوگيري كند. برخي به شكل فلسفي استدلال كرده‌اند كه كار نه تنها شر نيست، بلكه مثبت و مفيد هم هست، اين استدلال در صورتي درست است كه نتايج حاصل از كار را در نظر آوريم. با چنين مقايسه‌اي كار پديده‌اي مثبت است؛ يا اگر هم شر باشد، حداقل از وقوع شر بزرگ‌تري جلوگيري مي‌كند. دقيقا به همين دليل است كه انسان‌ها هرگاه راهي بيابند كه بتوانند بدون كار نتايج حاصل از آن را از آن خود كنند، از كاربرد ترفند و حيله دريغ نمي‌ورزند.
برخي ديگر مي‌گويند كار في نفسه خوب است و استدلال مي‌كنند كه كار بي‌توجه به نتايج آن، براي تعالي، ترقي و پالايش روح انسان مفيد است. اين باوري درست است و خود گواه ديگري است بر شگفت‌انگيز بودن تدابيري كه خداوند در هر بخش از خلقتش تعبيه كرده است. كار جدا از تمام آثار توليدي مستقيمش، همچون نجوايي اميدبخش در روح و جسم انسان است و حقيقتا چيزي درست‌تر از اين نيست كه تنبلي ما در تمام گناهان ديده مي‌شود و كار ما در تمام فضايل. اما تمام اينها جلوي آن خواهش نفساني را در قلب انسان نمي‌گيرد و مانع از آن نمي‌شود كه ما همواره كار را نه به خاطر خود آن، بلكه تنها به خاطر نتايج‌اش بخواهيم. در زمينه تمام اين مسائل، شواهد موجود در جهان قاطع هستند. در تمام مكان‌ها و زمان‌ها، انسان‌ كار را ناخوشايند دانسته و تنها به خاطر ارضاي نيازهايي كه به دنبال آن است حاضر به تحمل سختي‌ها ‌شده است. در تمام مكان‌ها و زمان‌ها، او براي سبك كردن بار اين سختي كوشيده و براي اين منظور از هر چه كه در دسترس‌اش موجود بوده استفاده كرده است: از حيوانات و آب و باد و بخار گرفته، تا متاسفانه حتي همنوعانش هر گاه كه توانسته آنها را به بردگي بكشد. در اين مورد اخير- باز هم تاكيد مي‌كنم- كار ناپديد نشده، بلكه تنها بين انسان‌ها جابه‌جا شده است.
بنابراين انسان با گرفتاري‌ ميان دو موقعيت دشوار، ‌كار يا نيازهاي ارضا نشده و تحت تاثير نفع شخصي، مي‌كوشد با يافتن روش‌هايي از هر دوي آنها خلاص شود. اين چنين است كه بهره‌كشي به عنوان يك راه‌حل توجه او را به خودش جلب مي‌كند. فرد به خود مي‌گويد:‌ «من ابزاري براي ارضاي نيازهايم چون غذا و پوشاك و سرپناه ندارم، مگر آنكه آنها پيش‌تر در فرآيندي دشوار توليد شده باشند، اما لازم نيست كه اين كار دشوار توليد را خودم انجام داده باشم. تنها كافي است كسي آنها را توليد كرده باشد و من بتوانم بر او تسلط يابم.» جنگ اين چنين آغاز مي‌شود، اما فكر نمي‌كنم كه لازم باشد درباره نتايج آن توضيح بدهم.
وقتي شرايط به چنين شكلي درمي‌آيد كه فردي يا ملتي خود را وقف كار مي‌كند و فرد يا ملت ديگري تنها به انتظار مي‌نشيند كه كار آنها به نتيجه برسد تا سپس غارت‌شان كند، مي‌توان با يك نگاه دريافت كه چه مقدار كار و توانايي انساني در اين ميان به هدر مي‌رود. از يك طرف هم كسي كه بهره‌كشي و غارت‌گري مي‌كند نمي‌تواند آن طور كه از ابتدا مورد انتظارش بوده بدون هيچ نوع كار به مقصود خود برسد. وقتي توليد‌كننده وقتش را صرف خلق و آفرينش مي‌كند، غارتگر هم به دنبال طراحي ابزارهاي لازم براي دزدي و غارت مي‌رود،‌ اما در اين فرآيند كالاهايي كه نيازها را برآورده مي‌كنند بيشتر نمي‌شوند، بلكه تنها از دست ملتي خارج و به دست ملت ديگري مي‌افتند. بنابراين تمام تلاش‌هايي كه براي بهره‌كشي مي‌شود علاوه بر آن كه هيچ چيز خلق نمي‌كند، مدت زماني كه مي‌توانسته صرف توليد شود را نيز از دسترس جامعه خارج مي‌كند.
علاوه بر اين، در اغلب موارد، خسارت ديگري هم به توليد‌كننده وارد مي‌شود. او براي مقابله با مهاجمان ناچار است كه به توليد سلاح و ابزارهاي دفاعي روي بياورد و همه اين تلاش‌ها كاري است كه مي‌توانسته صرف توليد بيشتر شود، اما حالا براي هميشه از بين رفته است. همچنين اگر توليد‌كننده بعد از غارت شدن، توانايي دفاع و مقابله را در خود نبيند، خسارتي به مراتب بزرگ‌تر به تمام جامعه بشري وارد مي‌شود؛ زيرا ممكن است او هم كار را در برابر خشونت كنار بگذارد و بشر را بيش از پيش به فلاكت نزديك نمايد. اگر اين چنين باشد خسارات اخلاقي بهره‌كشي از خسارات مادي آن كمتر نيست.
عرف اين است كه انسان خود را وقف غلبه بر نيروهاي طبيعت كند و مستقيما با پيروزي در اين مسير، ارضاي نيازهايش را به عنوان پاداش بگيرد. وقتي او مي‌خواهد با تسلط بر همنوعانش بر نيروهاي طبيعت فائق شود، توانايي‌هاي او به كل در مسير ديگري هدايت مي‌شوند. توليد‌كننده مي‌كوشد كه رابطه بين علت و معلول را بياموزد. او براي اين منظور به مطالعه قوانين طبيعت (فيزيك) مي‌پردازد و پيوسته مهارت خود را در اين زمينه بيشتر مي‌كند. او اگر هم به مطالعه همنوعانش مي‌پردازد براي درك نيازهاي آنها و كشف طرق برآورده ساختن اين نيازها است، اما بهره‌كش، طبيعت را مطالعه نمي‌كند و اگر هم به دقت در همنوعانش مي‌پردازد، نگاه او مثل آن عقابي است كه در انتظار فرصتي نشسته تا طعمه‌هايش را غافلگير و نابود سازد. همين تفاوت به توانايي‌ها و چگونگي انديشيدن آنها هم تسري مي‌يابد.
بهره‌كشي از طريق جنگ واقعيتي نادر،‌ موقتي يا تصادفي نيست؛ جنگ حقيقتي است كه اگر نه به اندازه‌ كار،‌ همواره همپاي آن حضور و اهميت دارد. در كجاي جهان مي‌توانيد كشوري را متشكل از دو نژاد به من نشان بدهيد كه در آن يكي فاتح و ديگري مغلوب نباشد؟ در تمام اروپا، آسيا يا جزاير اقيانوسيه سرزميني را به من نشان بدهيد كه همچنان در تصرف ساكنان بدوي اوليه‌اش باشد. اگر مهاجرت هيچ كشوري را بي‌نصيب نگذاشته، جنگ هم وضعيتي مشابه آن را دارد.
جنگ در كنار تمام عواقب سهمناكش همه جا داغ برده‌داري و اشرافيت سالاري را از خود بر جاي گذاشته است. بهره‌كشي نه‌تنها همپاي خلق ثروت گام برداشته، بلكه غارتگران اغلب همه انباشته‌هاي ثروت و سرمايه را از آن خود كرده‌اند و به ويژه آنها در طول تاريخ به سرمايه در شكل مالكيت اراضي توجهي جدي معطوف داشته‌اند. تسلط بر خود انسان و توانايي‌هايش آخرين مرحله اين غارت بوده است. غيرممكن است كه بتوان تاثير واقعي اين حوادث را در بازداشتن نسل بشر از روند پيشرفت محاسبه كرد. اگر تاثير عظيم جنگ را بر نابودي ظرفيت‌هاي صنعتي، در كنار تسلط اقليتي معدود بر ابزار توليد كه به دنبال آن مي‌آيد بگذاريم، شايد بتوانيم به تصويري هرچند ناقص از فقري كه به خيل عظيم توده‌ها تحميل شده است دست يابيم- فقري كه در عصر ما و با فرض آزادي تبيين آن ناممكن به نظر مي‌رسد.
ملل مهاجم گاهي هم خود مورد هجوم واقع مي‌شوند. وقتي آنها در موقعيت دفاعي قرار مي‌گيرند، احساس عادل و بر حق بودن بر آنها مستولي مي‌شود و آن وقت ممكن است شجاعت، ازخودگذشتگي و وطن‌دوستي‌شان دوچندان نيرومند شود؛ اما افسوس كه آنها از همين نيرو در جهت حملات تهاجمي استفاده مي‌كنند بي‌آنكه از خود بپرسند پس ميهن‌پرستي در اين ميان چه مي‌شود؟ وقتي دو نژاد مختلف، يكي ظفرمند و تن پرور و ديگري شكست‌خورده و تحقير شده، در منطقه مشتركي زندگي مي‌كنند، هر آنچه كه موجب ارضاي نيازها يا تحريك انگيزه‌ها باشد در دست نژاد فاتح قرار مي‌گيرد. ثروت، رفاه، هنر، توان نظامي، شكوه و عظمت، ادبيات و شعر همه متعلق به آنها مي‌شود. اما براي نژاد شكست خورده چيزي نمي‌ماند جز ويرانه‌ها، كارهاي طاقت‌فرسا و تحقير صدقه گرفتن از ديگران.
نتيجه آن است كه انديشه‌ها و تعصبات نژادفاتح، كه همواره با نيروي نظامي هم توام است، تبديل به عقيده عمومي مي‌شود. زنان و مردان و كودكان همه به سوءاستفاده از نيروي سربازان خو مي‌گيرند، و جنگ بر صلح و غارت بر توليد برتري مي‌يابد. نژاد شكست‌خورده هم در اين عقايد همراهي مي‌كند و هرگاه كه قدرت جابه‌جا شود، آنها هم نشان مي‌دهند كه توانايي درخشاني در تقليد از عادات قوم فاتح به دست آورده‌اند. بايد پرسيد اين تقليد چه چيزي است غير از جنون؟
اما جنگ چگونه خاتمه مي‌يابد؟ بهره‌كشي هم مانند توليد ريشه در قلب انسان دارد، قوانين اجتماع انسان‌ها را تنها درصورتي مي‌توان هماهنگ و هم‌ساز دانست- چيزي كه من عميقا به آن معتقدم- كه توليد در بلندمدت بر بهره‌كشي و غارت غلبه كرده و تبديل به نيروي پيش برنده اصلي در اين جهان شود.

منبع: دنیای اقتصاد

مترجم: مجيد روئين پرويزي

Posted in Uncategorized | Leave a comment

پــول چيســت؟

اقتصادداني كه پس از يك مشاجره سخت بر سر پول كاغذي از كميسيون تجارت بيرون مي‌آمد، مرتبا زير لب تكرار مي‌كرد: «پول لعنتي! پول لعنتي!» من پرسيدم: «چه شده؟ معني اين تنفر ناگهاني از والاترين معبود بشر چيست؟!»

ف.پول لعنتي! پول لعنتي!
ب. تو مرا نگران مي‌كني. از اين سخنان صداي ريزش صلح و آزادي و زندگي را مي‌شنوم. بروتوس تا آنجا پيش رفت كه بگويد «اي پرهيزگاري! تو بيش از نامي نيستي!» اما تو را چه شده؟
ف.پول لعنتي! پول لعنتي!
ب. آرام باش، دمي تامل كن. چه بر سرت آمده؟ آيا قارون تو را شورانده؟ يا آنكه جونز به خطايت انداخته؟ يا اسميت در نوشته‌هايش به تو افترا زده؟
ف.من با قارون كاري ندارم؛ شخصيت ناچيز من از هر افتراي اسميت دور است؛ و درباره جونز.
ب.‌ها! اكنون فهميدم. چطور اين قدر كور بودم؟ تو هم نظامي براي سامان‌دهي مجدد اجتماع طرح كرده‌اي. جامعه آرماني تو قرار است كه از اسپارت هم كامل‌تر باشد و به همين رو بايد پول از تمام اركان آن حذف شود و آنچه تو را برافروخته، اين است كه چگونه مردم را مجاب به پيروي از خود و ترك عاداتشان كني. چه مي‌شود كرد؟ همه طرح‌هاي تازه به اين دشواري برمي‌خورند. اگر طرحي مي‌خواهد شگفتي‌آفريني كند بايد بر تمام اين ايستادگي‌ها فائق آيد و همه مردمان در چنگش چون موم نرم‌خو شوند. اما مردم موم نمي‌شوند، آنها گوش مي‌دهند، مي‌ستايند يا رد مي‌كنند- و بعد چون قبل به راهشان مي‌روند.
ف.شكر پروردگار كه من هنوز از اين جنون همه‌گير فارغ‌‌ام. به جاي طراحي قوانين اجتماعي، من همان‌هايي را كه مشيت الهي تقدير كرده، مطالعه مي‌كنم و از پيشرفت تدريجي‌شان خوشنودم. به همين خاطر است كه مي‌گويم «پول لعنتي! پول لعنتي!»
ب. پس تو دست‌پرورده پرودون هستي؟ چاره كارت بس ساده است.
كيسه پول را به رودخانه بينداز و فقط كمي از آن را به بانك بسپار.
ف.اگر من بر ضد پول فرياد مي‌كنم، آيا شايسته است كه جايگزين حيله‌گرش را بپذيرم؟
ب. پس براي من تنها يك گمان ديگر باقي است. تو ديوژن ديگري هستي و سر آن داري كه با سخنراني از پلشتي‌هاي ثروت جان مرا به لب آوري.
ف.خدا مرا از اين كار دور بدارد! ثروت، اگر تيزبين باشي، يك مقدار پول بيش و كم نيست. ثروت نان است براي گرسنه، لباس است براي عور، هيزم است براي گرم كردن، نفت است براي روشنايي، شغلي است براي فرزندت، سهمي است براي دخترت، لختي آسايش است براي رفع خستگي، قدري ياري است براي دستگيري از فقير، سرپناهي است از توفان، فراغتي است براي ذهن متفكر، سروري است براي شاد كردن كساني كه دوست مي‌داريم. ثروت سازندگي است، استقلال و وقار و اطمينان است؛ پيشرفت و تمدن است. ثروت نتيجه تحسين‌برانگيز دو عامل است، دو عاملي كه از خود ثروت نيز تمدن‌سازترند:
كار و مبادله.
ب. خب! انگار حال ستايش ثروت را مي‌گويي، تو نبودي كه لحظه‌اي پيش لعن و نفرينش مي‌كردي؟
ف.چرا متوجه نيستي كه آن فقط گوشه‌اي از مزاج يك اقتصاددان بود؟ من عليه پول فرياد مي‌كنم از اين رو كه همه، نظير خود تو، آن را با ثروت اشتباه مي‌گيرند و همين مايه خطاها و نادرستي‌هاي بي‌شمار مي‌شود. من عليه‌اش فرياد مي‌كنم، زيرا كاركردهايش در جامعه فهميده نشده و توضيح‌شان هم دشوار است. من عليه‌اش فرياد مي‌كنم، زيرا همه‌انديشه‌ها را در هم مي‌ريزد، ابزارها را هدف مي‌نماياند، موانع را دليل، و آلفا را مگا؛ زيرا وجودش در جهان به‌رغم فايده ذاتيش، انگاره‌اي محتوم و انحراف اصول را به همراه آورده است، نظريه‌اي تناقض‌آميز را مايه داده، كه به شكل‌هاي گوناگون بشر را تضعيف و زمين را به خون آغشته کرده است. من عليه‌اش فرياد مي‌كنم، زيرا كه خود را از ستيزه با خطاهايي كه آفريده ناتوان مي‌بينم. مگر آن كه به ارزيابي مفصل و ژرف آن بپردازم، كه هيچ كس حاضر به شنيدنش نيست. آه! اگر فقط مي‌توانستم شنونده‌اي شكيبا و نيك‌انديش بيابم!
ب. خب، روشن است كه تا قربانيت را به چنگ نياوردي اين حالت آزرده باقي خواهد بود. من گوش مي‌دهم؛ بگو سخن بران. هرچه مي‌خواهد دل تنگت بگو!
ف.قول مي‌دهي كه با علاقه گوش دهي؟
ب. قول مي‌دهم كه صبور باشم.
ف.اين زياد نيست.
ب. تمام آن چيزي كه مي‌توانم. شروع كن، اول به من توضيح بده كه چگونه يك اشتباه درباره پول- اگر اشتباهي باشد- مي‌تواند ريشه همه خطاهاي اقتصادي شود؟
ف.خب، حالا امكان دارد كه به من اطمينان دهي تابه حال هيچ گاه ثروت را با پول اشتباه نگرفته‌اي؟
ب. نمي‌دانم؛ اما اگر هم گرفته باشم مگر پيامد چنين اشتباهي چيست؟
ف.چيز خيلي مهمي نيست. تنها خطايي در ذهنت، كه هيچ اثري بر اعمالت نخواهد داشت؛ چون همان طور كه شاهدي، درباره كار و مبادله هم، با وجودي كه به شمار انسان‌ها نظرات مختلف وجود دارد، همه به یک شیوه عمل می‌کنیم.
ف.كاملا. كسي كه مستدل معتقد باشد شب هنگام جاي سر و پاي انسان عوض مي‌شود، ممكن است كتاب خوبي در اين باره بنويسد، اما او هم كماكان آن طور راه مي‌رود كه ديگران.
ب. اين طور به نظر مي‌رسد. با اين حال خيلي زود چوب اتكاي زيادش به منطق را مي‌خورد.
ف.به همين ترتيب اگر كسي تصميم بگيرد كه پول را ثروت واقعي بشمارد، و به‌انديشه‌اش جامه عمل بپوشاند، خيلي زود از گرسنگي جان خواهد داد. دليل، نادرستي نظريه‌اش است، زيرا نظريه معتبر، جز آن نيست كه از واقعيات منتج شده باشد، واقعياتي كه در همه مكان‌ها و در همه زمان‌ها صادق‌اند.
ب. مي‌توانم بفهمم كه در عمل و تحت تاثير نفع شخصي، پيامدهاي آسيب‌رسان عمل اشتباه، به سوي برطرف ساختن اشتباه ميل دارند. اما اگر آنچه مي‌گويي چنين اثر اندكي دارد، چرا تو را چنين به پريشاني انداخته؟
ف.زيرا وقتي يك نفر، به جاي تصميم براي خودش براي ديگران تصميم مي‌گيرد، آن نگهبان هميشه حاضر و تيزبين- نفع شخصي- ديگر حضور ندارد. «متوقفش كن! مسووليت اين كار با تو نيست.» سيستم نادرست قانون‌گذار، به ناچار تبديل به قاعده عمل همگان مي‌شود. به تفاوتش توجه كن. وقتي پول داشته باشي و گرسنه هم باشي، حال نظريه‌ات درباره پول هر چه مي‌خواهد باشد، چه مي‌كني؟
ب. نزد نانوا مي‌روم و كمي نان مي‌خرم.
ف.در استفاده از پولت‌ ترديد نمي‌كني؟
ب. تنها فايده پول، خريدن آن چيزي است كه فرد مي‌خواهد.
ف.و اگر نانوا هم تشنه باشد چه، او چه مي‌كند؟
ب. حتما مي‌رود و با پولي كه به او داده‌ام قدري نوشیدنی مي‌خرد.
ف.چه؟ يعني نگران نيست كه با اين كار به خودش آسيب برساند؟
ب. آسيب جدي‌تر آن است كه هيچ چيز نخوريم و ننوشيم.
ف.و هر كس ديگري هم در دنيا اگر آزاد باشد همين طور مي‌كند؟
ب. بدون شك. آيا مي‌گويي به خاطر اندوختن چند پنس، بايد از گرسنگي بميرند؟
ف.تا به اينجاي كار، كه من پنداشته‌ام از روي عقل تصميم مي‌گيرند و اميدوارم كه نظريه چيزي جز تصويري وفادار به جهان خارج نبوده باشد. اما حال، فرض بگير كه قانون گذار بودي، سلطان بي‌چون و چراي سرزميني وسيع، كه در آن هيچ معدن طلايي نبود.
ب. چه خيال ناخوشايندي.
ف.همين طور مفروض بدار كه كاملا معتقد بودی ثروت فقط و تنها پول است. به چه نتيجه‌اي مي‌رسيدي؟
ب. به اين نتيجه مي‌رسيدم كه براي من و مردمم، دستيابي به ثروت هيچ راه ديگري ندارد، جز آن كه پول ساير ملت‌ها را به سوي خود بكشانيم.
ف.يعني آنها را فقير كني. پس نخستين نتيجه‌اي كه مي‌گيري اين است: يك ملت تنها در صورتي چيزي به دست مي‌آورد كه ديگری چيزي از دست بدهد.
ب. اين اصلي است كه مهر بيكن و دومونتئيه را بر پشت خود دارد.
ف.با اين حال چيزي از خوفناكي‌اش كم نمي‌شود، زيرا كه مي‌گويد پيشرفت ناممكن است. دو ملت، مانند دو انسان نمي‌توانند شانه به شانه هم كامياب شوند.
ب. به نظر مي‌رسد كه نتيجه اين اصل همين است.
ف.و چون همه انسان‌ها مايل به غني ساختن خويش‌اند، طبق اين قانون، همه طالب نابود ساختن همنوعان خودند.
ب. خب مسيحيت كه نيست، اقتصاد سياسي است.
ف.چنين باوري نفرت‌انگيز است. اما ادامه بدهيم، من تو را سلطاني بي‌چون و چرا ساخته‌ام. تو نبايد به استدلال دل خوش بداري، بايد عمل كني. قدرتت‌ هيچ محدوديتي نمي‌شناسد. چطور با اين باور روبه‌رو مي‌شوي- اينكه ثروت پول است؟
ب. بر عهده‌ام خواهد بود كه بي‌تعلل مقدار پول را بين مردمانم بالا برم.
ف.اما معدني در قلمروت نيست. اين چطور؟ در اين باره چه مي‌كني؟
ب. كاري لازم نيست بكنم. تنها بايد با تمام قوا نگذارم قراني از مملكت خارج گردد.
ف.اما اگر مردمت با وجود ثروتمندي گرسنه باشند چه؟
ب. اهميتي ندارد. در نظامي كه ما بحثش را مي‌كنيم اجازه خروج پول را به آنها دادن، مثل فقير كردن‌شان است.
ف.پس به اعتراف خودت، تو آنها را مجبور خواهي ساخت طبق اصلي عمل كنند كه خودت در شرايط مشابه كاملا خلاف آن عمل مي‌كردي. چرا؟
ب. چون گرسنگي خودم آزارم مي‌دهد، اما گرسنگي يك ملت آسيبي به من قانون‌گذار نمي‌رساند.
ف.خب، من به تو مي‌گويم كه طرحت شكست مي‌خورد و هيچ نظارتي به آن پايه نيرومند نيست كه جلوي خروج پول توسط مردم گرسنه‌اي كه گندم مي‌خواهند را بگيرد.
ب. اگر چنين است اين نقشه، چه مغالطه‌آميز باشد چه خير، اثري نخواهد داشت؛ نه فايده‌اي و نه آسيبي، پس نيازي به بررسي بيشتر هم ندارد.
ف.تو فراموش كرده‌اي كه يك قانون‌گذاري. قانون گذار وقتي تجربه مي‌كند، نبايد از هيچ امر جزئي نااميد شود. وقتي نخستين ابزار موفق نشد بايد به فكر راه ديگري براي تحقق هدفت باشي.
ب. كدام هدف؟
ف.گويا حافظه‌ات ضعيف است. اينكه در ميان مردمت مقدار پول را، كه همان ثروت واقعي است، بالا ببري.
ب. آه! آه هدف، عذر مي‌خواهم. اما مي‌داني، همين طور كه در مورد موسيقي مي‌گويند اندكش كافي است، درباره اقتصاد سياسي هم فكر مي‌كنم بايد همين را بگويند. ديگر نمي‌دانم چه تدبير كنم.
ف.خب ارزيابي‌اش كن. نخست توجه كن كه طرح اول تو، مشكل را تنها به شكل منفي حل مي‌كند. جلوگيري از خروج پول جلوي كاهش ثروت را مي‌گيرد، اما زيادش نمي‌كند.
ب. آه! حالا متوجه مي‌شوم… گندمي كه اجازه ورود پيدا كرده است… انديشه‌اي به سرم زد… چه تدبير نبوغ‌آميزي، چه طرح بي‌هماوردي؛ اكنون به ذهنم مي‌آيد.
ف.چه به ذهنت مي‌آيد؟
ب. راه افزايش مقدار پول.
ف.طرحت چيست، اگر لطف كني و بگويي؟
ب. آيا روشن نيست كه اگر ذخیره پول بخواهد دائم بالا رود شرط نخست‌اش اين است كه چيزي از آن كم نشود؟
ف.بله. بله.
ب. براي اين كار دو قانون ساده بايد وضع شود كه حتي نياز به آوردن ذكري از پول در آنها نيست. با يكي، مردمان من از خريد كالاهاي خارجي منع خواهند شد؛ و با ديگري، به فروش كالا به خارجي‌ها واداشته خواهند شد.
ف.طرح بسيار هوشمندانه‌اي است.
ب. تازه است؟ بايد حق امتيازي براي اين اختراع بگيرم.
ف.لازم نيست، به تو پيشدستي كرده‌اند. اما بايد مراقب يك چيز باشي.
ب. چه چيز؟
ف.من تو را سلطاني بي‌چون و چرا كرده‌ام. مي‌دانم كه مي‌تواني جلوي خريد كالاهاي خارجي توسط مردمت را بگيري، تنها با سي يا چهل‌هزار كارمند گمركي اين كار قابل انجام است.
ب. نسبتا گران است. اما كه چه بشود؟ پولي كه به آنها مي‌دهم از كشور خارج نمي‌شود.
ف.بله؛ كه در اين سيستم دستاورد بزرگي هم هست. اما چطور فروش كالاهايت در خارج را تضمين مي‌كني؟
ب. با اعطاي جايزه تشويقش مي‌كنم، ماليات‌هاي محركي بر مردم خود وضع مي‌كنم.
ف.در اين صورت صادركنندگان با فشار رقابت در ميان خود رو به كاهش قيمت خواهند آورد.
مثل اين است كه هدايا و ماليات‌ها را به خارجي‌ها بدهي.
ب. ولي پولي كه از كشور بيرون نمي‌رود.
ف.بله، مي‌فهمم. اما اگر نظام تو سودمند باشد دول خارجي نيز از آن الگو خواهند گرفت.
آنها هم تدابير تو را اتخاذ خواهند كرد؛ گمركات‌شان را به راه مي‌اندازند و كالاهاي تو را پس مي‌زنند، آنها هم نمي‌خواهند پول‌شان كم شود.
ب. پس بايد ارتشي داشته باشم و مقاومت‌شان را درهم بشكنم.
ف.آنها هم ارتشي گرد خواهند آورد.
ب. من كشتي‌هايم را با ساز و برگ مي‌آرايم. فتوحات مي‌كنم، مستعمرات مي‌گيرم و براي كالاهاي خود مصرف‌كنندگان تازه فراهم مي‌كنم.
ف.دولت‌هاي ديگر هم‌چنين مي‌كنند. فتوحات و مستعمرات و مصرف‌كنندگان تو را به ستيزه مي‌كشند و بدين ترتيب همه جا جنگ و خونريزي خواهد بود.
ب. من ماليات‌هايم را بيشتر مي‌كنم، گمركات را فزوني مي‌دهم، ارتش و قواي دريايي‌ام را نيرومندتر مي‌سازم.
ف.آنها هم همين طور.
ب. من تلاشم را دوچندان مي‌كنم.
ف.آنها هم و در اين ميان، ما به هيچ يقيني نرسيديم كه تو بتواني فروش‌هاي خارجي‌ات را چند برابر كني.
ب. به نظر درست است. دور از ذهن نيست كه تلاش‌هاي تجاري همه، همديگر را خنثي كنند.
ف.و همين طور تلاش‌هاي نظامي. به من بگو. آيا اين كارمندان گمركات، اين سربازان و ملوانان، اين ماليات‌هاي مزاحم، اين نزاع مدام براي رسيدن به نتايجي ناممكن، اين وضعيت دائمي جنگ پيدا و پنهان با جهان، اينها همه نتيجه منطقي و اجتناب‌ناپذير يك تصور به عمل درآمده قانون‌گذاران نيستند كه «ثروت پول است» و «افزايش پول ثروت است»؟
ب. همين طور است. يا اين اصل درست است، پس قانون‌گذار بايد آن طور عمل کند كه من گفتم، هرچند جنگ عالم‌گير باشد؛ يا اينكه اشتباه است و در اين صورت انسان‌ها در تلاش براي از بين بردن يكديگر، خويشتن را از بين مي‌برند.
ف.و به ياد داشته باش قبل از آنكه پادشاه بشوي، همين اصل با يك فرآيند منطقي تو را به اين قواعد متقاعد ساخته بود: آنچه يك نفر به دست مي‌آورد، ديگری از دست مي‌دهد. – سود يك نفر، ضرر ديگري است، قواعدي كه خصومت را ميان انسان‌ها اجتناب‌ناپذير مي‌سازند.
ب. همه چيز حتمي است. چه من فيلسوف باشم يا قانون‌گذار، چه من استدلال كنم يا بر اساس اين اصل كه پول ثروت است عمل كنم، تنها به يك نتيجه مي‌رسم: – جنگ جهاني. خوب است كه تو به نتايج پيش از آنكه بر پايه‌شان بحث كني اشاره كردي، وگرنه من هرگز شهامتش را نمي‌داشتم كه تو را تا به انتهاي ارزيابي اقتصادي‌ات همراهي كنم، آخر حقيقتش را بخواهي، همه اين حرف‌ها چندان باب طبع من نيست.
ف.منظورت چيست؟ من درست آن موقع كه تو صداي نفرين‌هايم را شنيدي به اين موضوع مي‌انديشيدم. لعنت مي‌فرستادم كه هم‌وطنانم شهامت مطالعه آن چيزي را كه دانستنش بسيار مهم است، ندارند.
ب. با اين حال پيامدهايش هراس‌انگيز هستند!
ف.پيامدهايش؟ تا اينجا من فقط يكي را به تو گفته‌ام. مي‌توانستم آنهايي را بگويم كه از اين هم مرگبارتر هستند.
ب. شما مو بر اندام من راست مي‌كني! چه پلشتي‌هاي ديگري با اين خطا ميان پول و ثروت بر سر بشريت آمده است؟
ف.برشمردنشان وقت زيادي از من مي‌گيرد. باوري كه اشاره كردم از خانواده‌اي پرجمعيت است، سالمندترينشان، كه همين حالا با او آشنا شديم، نظام منعي نام دارد؛ بعدي نظام مستعمراتي، سوم بيزاري از سرمايه و آخرين و بدترينشان: پول كاغذي.
ب. چه؟ پول كاغذي هم از همين خطا نشات مي‌گيرد؟
ف.بله، مستقيما. وقتي قانون‌گذاران بعد از بين بردن انسان‌ها با جنگ و ماليات در انديشه خود ثابت‌قدم مي‌مانند، با خود مي‌انديشند. «اگر مردم رنج‌ مي‌برند براي اين است كه پول كافي ندارند. بايد قدري پول درست كنيم.» و چون چند برابر كردن مقدار فلزات قيمتي، به‌ويژه پس از خشكاندن منابع قبلي آسان نيست، مي‌گويد «پول خيالي مي‌سازيم، هيچ چيز از اين آسان‌تر نيست و آنوقت هر شهروندي جيبش را از اين پول‌ها مي‌اندوزد و ثروتمند مي‌شود.»
ب. در واقع اين روش از قبلي هم سريع‌تر است و به جنگ خارجي هم نمي‌انجامد.
ف.نه، اما به فلاكت مدني مي‌انجامد.
ب. تو عيب‌جويي بيش نيستي. عجله كن و به انتهاي مساله برو. نخستين بار است كه براي دانستن اينكه پول ثروت است يا نه، صبر از كف داده‌ام.
ف.حتما تصديق مي‌كني كه پول مسكوك يا كاغذي هيچ نياز فوري و فوتي بشر را پاسخ نمي‌گويد. اگر گرسنه باشيم، نان مي‌خواهيم؛ اگر عور باشيم، لباس؛ اگر مريض باشيم،‌ درمان؛
اگر سردمان باشد، آتش و سرپناه؛ اگر ميل به آموختن داشته باشيم، كتاب و اگر در پي سفر باشيم، مركب. ثروت يك كشور در گروي فراواني و توزيع اين چيزها است. از اين رو اكنون مي‌توان نادرستي اين اندرز بدبينانه بيكن را كه «آنچه يك نفر به دست مي‌آورد، ديگري از دست مي‌دهد» به روشني دريابي. اندرزي كه به شكل نااميدكننده‌تري از زبان دومونتنيه هم جاري شده است: «سود يك نفر، ضرر ديگري است.» وقتي سام و حام و يافت (japhet) عرصه بي‌كران زمين را ميان خود قسمت كردند، بي‌شك هر كدام قادر بودند بسازند، بكارند، بروبند و خوراك و پوشاك و مسكن بهتري به دست آورند و خود را غني‌تر سازند؛ كوتاه سخن اينكه بر لذت خود بيفزايند بي‌آنكه الزامات كيف ديگري را بكاهند. براي دو ملت هم چنين است.
ب. شكي نيست كه دو ملت، ‌مثل دو انسان،‌ مادامي كه پيوندي ميانشان نباشد، مي‌توانند با كار بيشتر كامياب شوند، بي‌آنكه به كاميابي ديگري لطمه برسانند. اصول بيكن و دومونتنيه اين را رد نمي‌كنند. منظور آنها تنها اين است كه در مبادلاتي كه ميان دو ملت شكل مي‌گيرد، اگر يكي ببرد ديگري باخته است و اين خود آشكار است؛ زيراكه مبادله، به نفس خود چيزي به آن توده چيزهايي كه برشمردي نمي‌افزايد؛ پس اگر بعد از مبادله يكي از دو طرف چيزي اضافه به چنگ آورده باشد، آشكار است كه ديگري چيزي از دست داده است.
ف.تو تصويري بسيار ناقص، منفي و نادرست از مبادله در ذهنت ساخته‌اي. اگر سام زميني داشته باشد كه براي ذرت بسيار بارور است، يافت زمين شيب‌داري كه براي تاكستان مناسب است و حام چراگاهي پرعلوفه – تمايز حرفه‌هاي آنها، به جاي آسيب رساندن به يكديگر، ممكن است خوشي همه‌شان را نيز بيشتر كند. در واقع حتما چنين است؛ زيرا تقسيم كار كه از مبادله ناشي مي‌شود توليد كل ذرت، شراب و گوشت را بالا مي‌برد و حاصل آن بين اين سه تقسيم مي‌گردد.
اگر بگذاري كه مبادلات آزادانه باشد،‌ آيا جز اين هم مي‌تواند اتفاق افتد؟ اگر يكي از برادران لحظه‌اي احساس كند كه كار با ديگران در برابر كار انفرادي متضمن زيان است،‌ همان لحظه دست از مبادله خواهد شست. مبادله، قدرداني ما را به همراه مي‌آورد. همين انجام شدنش نشانه‌اي است از سودمند بودن آن.
ب. اما اصل بيكن درباره طلا و نقره درست است. اگر بپذيريم كه ميزان آنها در جهان يك مقدار مشخص است، كاملا آشكار است كه كيسه‌اي را بي‌تهي كردن كيسه‌اي ديگر نمي‌توان انباشت.
ف.اگر طلا را ثروت بدانيم، نتيجه‌گيري طبيعي اين است كه تنها ثروت ميان انسان‌ها جابه‌جا مي‌شود و هيچ پيشرفت حقيقي در كار نيست. اين همان چيزي است كه من از ابتدا هم گفتم. اما اگر در مقابل، به وفور چيزهاي سودمند، كالاهايي كه نيازها و اميال را برآورده مي‌كنند به چشم ثروت‌هاي واقعي بنگريم، خواهي ديد كه پيشرفت همزمان ملت‌ها ممكن است. پول تنها انتقال اين اشياي سودمند را از يكي به ديگري تسهيل مي‌كند، كاري كه با يك اونس از فلز كميابي چون طلا انجام شدني است، همين طور با فلز فراوان‌تري چون نقره، يا باز از آن هم فراوان‌تر، مس نیز قابل انجام است.
لذا اگر كشوري همانند ايالات‌متحده دو برابر از اين اشياي سودمند مي‌داشت، مردمش هم دو برابر ثروتمند مي‌بودند، با وجودي كه مقدار پول ثابت بود؛ اما اگر مقدار پول دو برابر شود و اين اشياي سودمند بيشتر نشوند، چنين اتفاقي نمي‌افتد.
ب. پرسشي كه بايد پاسخ داده شود اين است كه آيا مقدار بيشتر پول اثري بر افزايش كالاهاي سودمند ندارد؟
ف.چه ارتباطي مي‌تواند ميان اين دو باشد؟ غذا، لباس، مسكن، سوخت، همه از طبيعت و كار مي‌آيند، از كار نيروهاي كمابيش ماهر بر داده‌هاي طبيعت.
ب. تو نيروي پرتواني را فراموش كرده‌اي، مبادله. اگر تصديق كني كه مبادله نيرويي است و آن طور كه معترف شدي پول تسهيلش مي‌كند، آنگاه بايد اقرار كني كه اثري نامستقيم بر توليد دارد.
ف.اما من هشدار دادم كه ميزان اندكي فلز كمياب، همان قدر نقش تسهيل‌كنندگي در مبادله دارد كه ميزان زيادي فلز وافر. بنابراين به دنبالش روشن مي‌گردد كه افراد با اجبار به تسليم كردن اشياي سودمند در مقابل پول ثروتمند نمي‌شوند.
ب. بنابر اين عقيده تو بر اين است كه گنجينه‌هاي يافت‌شده در كاليفرنيا به افزايش ثروت جهانيان نمي‌انجامد؟
ف.من بر اين باورم كه اين گنجينه‌ها در كل به لذت و ارضاي واقعي نيازهاي بشر كمك چنداني نمي‌كنند. اگر طلاهاي كاليفرنيا تنها جاي آن منابع طلايي را كه از بين رفته‌اند بگيرند، شايد استفاده‌اي داشته باشند. اما اگر مقدار پول را بالا ببرند، به كاهش ارزش طلا مي‌انجامد. جويندگان طلا از وقتي كه بدون آن بودند ثروتمندتر مي‌شوند؛ اما آنهايي كه از پيش طلا در تملك خود داشتند ارزش دارايي‌شان پايين خواهد آمد. من نمي‌توانم اين را افزايش ثروت بنامم، بلكه تنها گونه‌ جابه‌جايي از نوعي است كه پيش‌تر شرح دادم.
ب. همه اين سخنان تامل‌برانگيز است. اما من به آساني قانع نمي‌شوم كه اگر (با ثابت بودن ساير چيزها) به جاي يك دلار، دو دلار داشته باشم ثروتمندتر نشده‌ام.
ف.اين را انكار نمي‌كنم.
ب. و آنچه درباره من صادق است، درباره همسايه‌ام و همسايه همسايه‌ام هم صادق است. پس اگر همه شهروندان ايالات‌متحده دلارهاي بيشتري دارند، ايالات‌متحده بايد ثروتمندتر شده باشد.
ف.و همين جا تو به مغلطه‌اي مي‌افتي كه مي‌گويد آنچه درباره يكي درست است درباره همه هم درست است، به اين ترتيب فرد را با نفع عمومي درمي‌آميزي.
ب. چه مي‌تواند از اين قطعي‌تر باشد؟ آنچه درباره يكي صحيح است، بايد درباره همگان هم باشد. مگر همه چه هستند جز مجموعه‌اي از افراد؟ مانند اين است كه بگويي هر آمريكايي مي‌تواند يك اينچ بلندتر شود، بي‌آنكه ميانگين قامت آمريكاييان افزايش يابد.
ف.به تو اطمينان مي‌دهم كه استدلالت به ظاهر معتبر است، به همين خاطر هم آنچه پنهان مي‌دارد اين‌چنين شايع شده. اما بيا قدري بيازماييمش. ده نفر در يك بازي بودند. هر كدام ده شماره برداشته بودند و در مقابل آن صد دلار زير يك شمع‌داني قرار مي‌دادند؛ يعني براي هر شماره ده دلار. پس از بازي بردها تسويه مي‌شد و بازيكنان به تعداد شماره‌هايي كه در دست داشتند از زير شمعداني ده دلاري برمي‌داشتند. يكي از آنها كه احتمالا حسابدار خبره‌اي بود با مشاهده شكل بازي، پيشنهادي اين‌گونه داد. «آقايان، تجربه به من آموخته است كه در پايان بازي همواره نسبت به شماره‌هايي كه در ابتدا داشته‌ام چيزي اضافه عايدم شده. آيا شما نيز همين را درباره خود مشاهده نكرده‌ايد؟ پس، آنچه درباره من صادق است، درباره هر يك از شما نيز صادق است و آنچه درباره هر يك از ما صادق است، درباره همه‌مان نيز صادق است. لذا اگر همه‌مان شماره‌هاي بيشتري مي‌داشتيم در پايان بازي همه‌مان بيشتر نفع مي‌برديم. بنابر اين خيلي ساده است، ما تنها بايد شمار شماره‌ها را دو برابر كنيم.» اين كار صورت گرفت، اما وقتي بازي تمام شد و زمان تسويه بردها فرا رسيد، روشن شد كه برخلاف انتظار همگان هزار دلار موجودي زير شمعداني چند برابر نشده است. پول‌ها بايد متناسب قسمت مي‌شدند، پس تنها نتيجه‌اي كه به دست آمد اين بود: هر چند شمار شماره‌ها دو برابر شده بود، اما اين بار به هر شماره تنها پنج دلار تعلق مي‌گرفت. پس كاملا روشن شد آنچه درباره يكي صادق است، درباره همه صادق نيست.
ب. تو دلارها را با شماره‌ها قياس مي‌كني؟
ف.در هر شرايط ديگري مسلما خير؛ اما در اين موردي كه تو پيش روي من نهاده‌ای و من بايد بر عليه‌اش استدلال كنم،‌ بله. يك چيز را مدنظر داشته باش، براي آنكه سطح كلي پول در كشوري بالا رود آن كشور يا بايد معادن بيشتري بيابد يا كالاهاي سودمندي را در مقابل پول واگذار كند. به جز اين دو صورت، افزايش جهاني ناممكن است و پول‌ها تنها دست به دست مي‌گردند؛ در اين مثال هرچند ممكن است صحت داشته باشد كه هر شخص به طور انفرادي با توجه به تعداد دلارهايي كه دارد ثروتمندتر شده باشد، اما ما نمي‌توانيم به شيوه تو آن را استنتاج كنيم؛ زيرا يك دلار بيشتر در كيف پول يك فرد، حكايت از يك دلار کمتر در كيف پول ديگري دارد. درباره مقايسه طول قامت همچنين است؛ چون اگر هر كس به هزينه ديگري بلندتر شود، هرگز نمي‌تواند به آن معنا باشد كه در كل افزايش قدي جمعي رخ داده است.
ب. چنين باد؛ اما در دو مثالي كه زدي افزايش واقعي وجود دارد و تو اين را نمي‌تواني انكار كني.
ف.تا حدودي؛ طلا و نقره هم ارزشي دارند. براي به چنگ آوردن اين ارزش است كه مردم به تسليم چيزهاي با ارزش ديگرشان رضایت مي‌دهند. بنابراين وقتي كه كشوري از معادن طلايش طلاي كافي به دست مي‌آورد تا كالايي سودمند – مثلا يك لكوموتيو – از خارج خريداري كند، به همان اندازه از مزاياي لكوموتيو بهره‌مند مي‌شود كه اگر خودش آن را در داخل ساخته بود. مساله اين است كه ساختن لكوموتيو بيشتر تلاش مي‌طلبد يا استخراج طلا؟ چون اگر طلاهاي به دست آمده صادر نشود، ارزش‌ آن كاهش يافته و چيزي بدتر از آنچه در كاليفرنيا يا استراليا روي داد رخ مي‌دهد؛ زيرا آنجا فلزهاي قيمتي حداقل براي خريد كالاهاي سودمند از ملل ديگر به كار رفتند؛ اما همچنان اين خطر وجود دارد كه بر روي تل طلاهايشان از گرسنگي جان دهند؛ مثلا چنانچه قانون صادرات طلا را منع كند. درباره مثال دوم؛ يعني طلايي كه با تجارت به دست مي‌آوريم: مي‌تواند يك امتياز باشد يا عكس آن، بسته به اينكه كشور بيشتر به طلا نياز دارد يا آن کالاهای سودمندی که در مقابل طلا واگذارشان کرده است. قضاوت در این مورد بر عهده قانون است كه بر عهده كساني است كه درگير آن هستند؛ چون اگر قانون بر پايه همان اصل كارش را آغاز كند كه طلا به هر چيز سودمند ديگري ارجح است، همه كشورها قانوني را مستقر خواهند كرد كه سرانجام همه را در موقعيتي قرار مي‌دهد كه مقادير فراواني پول دارند بي‌آنكه چيزي براي خريدن وجود داشته باشد. اين شبيه همان سيستمي است كه ميداس نمايندگي مي‌كرد كه دست بر هر چه مي‌زد به طلا بدل مي‌گشت و در نتيجه در خطر هلاک شدن از گرسنگي قرار داشت.
ب. طلايي كه وارد مي‌شود نشانگر كالايي است كه خارج شده و لذا لذتي از كشور دريغ شده؛ اما آيا منفعتي همراه اين نيست؟ اين طلا با گردش دست به دست و به تحرك واداشتن كار و صنعت منشاء لذت‌های جايگزين ديگر نخواهد بود و كشور را براي وارد ساختن كالاهاي سودمند ديگري توانمند نخواهد كرد؟
ف.اينكه تو به قلب مساله رسيده‌اي. آيا درست است كه پول چشمه‌اي است كه توليد تمام چيزهايي كه مبادله‌شان را تسهيل مي‌كند، افزايش مي‌دهد؟ خيلي روشن است كه يك تكه طلا يا نقره كه با مهري تبديل به يك دلار شده، تنها يك دلار ارزش دارد؛ اما ما به اين انديشه رهنمون شده‌ايم كه اين ارزش خصيصه‌اي منحصربه‌فرد دارد كه مانند ساير چيزها به سادگي مصرف يا فرسوده نمي‌شود كه گويي خود را در هر معامله تازه تجديد مي‌كند و در نتيجه همين يك دلار به تعداد دفعاتي كه در معامله‌اي به كار مي‌رود ارزش يك دلار تازه را دارد؛ يعني به خودي خود ارزش همه چيزهايي را دارد كه به ازاي آنها مبادله شده و اين باور از آن رو پذيرفته شده كه مي‌پنداريم بدون اين دلار تمام آن كالاها هرگز توليد نمي‌شدند. گفته مي‌شود آن وقت كفش‌دوز كفش كمتري مي‌دوخت، پس گوشت كمتري مي‌خريد، قصاب هم خواربار كمتري مي‌خريد و خواربار فروش هم كمتر نزد پزشك مي‌رفت و همين طور تا به آخر.
ب. كسي نمي‌تواند خلاف اين را بگويد.
ف.پس زمان آن رسيده كه كاركرد حقيقي پول را موشكافي كنيم، بي‌توجه به معادن يا واردات. تو دلاري در دستت داري، اين چه مي‌گويد؟ اين نشاني است از اينكه تو اكنون، يا زماني ديگر، كاري انجام داده‌اي كه به جاي آنكه خودت از نتيجه‌اش بهره‌مند شوي آن را به جامعه (در قالب شخصي كه مشتري تو بوده) بخشيده‌اي. اين سكه مي‌گويد كه تو خدمتي به جامعه كرده‌اي و علاوه‌بر آن ارزش اين خدمت را نشان مي‌دهد. همچنين شاهدي است بر اينكه تو هنوز خدمتي هم‌تراز آنچه انجام داده‌اي از جامعه دريافت نداشته‌اي. جامعه براي آنكه تو را در جايگاهي بگذارد كه بتواني هر زمان و به هر شكلي كه مي‌پسندي از اين حق خود بهره‌مند شوي، به تو تاييديه‌اي، جايگاه يا امتيازي اعطا كرده است كه تنها تفاوتش با عناوين ديگر اين است كه ارزشش را در درون خود دارد و اگر بتواني با چشمان ذهنت آن را بخواني، مي‌بيني كه به روشني رويش نوشته شده: «به حامل اين سكه خدمتي معادل با آنچه او براي جامعه انجام داده اعطا كنيد.» و سپس تو اين پول را به من مي‌دهي، از روي بخشش يا در مقابل انجام كاري براي آن. اگر آن را در ازاي انجام خدمتي به من بدهي نتيجه چنين مي‌شود: حساب تو با جامعه براي ارضاي نيازي واقعي تسويه و بسته شده است؛ اما درباره من، من اكنون در جايگاهي خواهم بود كه تو پيش‌تر بودي. تو نمي‌تواني بگويي كه من از آن رو ثروتمندتر شده‌ام كه پولي را گرفته‌ام، بلكه به آن خاطر كه كاري را انجام داده‌ام و البته كه نمي‌تواني بگويي جامعه يك دلار ثروتمندتر شده؛ زيرا يكي از اعضايش دلاري به دست آورده و ديگري دلاري از دست داده. با به دست آوردن اين پول من يك دلار ثروتمندتر شده‌ام؛ اما تو يك دلار فقيرتر؛ پس غناي جامعه در كل تغييري ننموده زيرا همان طور كه پيش‌تر گفتم غنا و ثروت جامعه در گروي خدمات واقعي، برآوردن نيازها و كالاهاي سودمند است. تو به جامعه چيزي عطا كردي؛ اما سپس من را در استفاده از حقت جايگزين خود ساختي و اين براي جامعه اهميت چنداني ندارد كه به چه كسی خدمتي بدهكار است و اين ادعا به محضي كه خدمت حامل پول بازپرداخت شود، ‌از بين مي‌رود.
ب. اما اگر همه ما پول زيادي داشتيم مي‌توانستيم از جامعه خدمات بسياري هم دريافت كنيم.
آيا اين خوشايند نيست؟
ف.تو فراموش كرده‌اي كه فرآيندي كه من شرح دادم تصويري از واقعيت خارج است. ما تنها وقتي خدمتي از جامعه مي‌گيريم كه چيزي به آن عطا كرده باشيم. هر كس از خدمت سخن بگويد، همزمان از ارائه و بازپرداخت سخن گفته است؛ زيرا اين دو اصطلاح همزاد هم هستند و هر يك بايد همواره توسط ديگري به تعادل رسد. براي جامعه امكان ندارد كه خدماتي بيش از آنچه دريافت مي‌دارد ارائه كند و با اين حال درست خلاف اين واقعيت با تكثير سكه و پول كاغذي وهم گونه دنبال مي‌شود.
آن مثال را به خاطر مي‌آوري؟ در نظم اجتماعي كالاهاي سودمند همان چيزهايي هستند كه كارگران زير شمعداني‌ها مي‌گذارند و پول همان شماره‌هايي است كه دست به دست مي‌گردند. اگر پول‌ها را چند برابر كني بي‌آنكه كالاها بيشتر شوند، تنها نتيجه آن خواهد بود كه براي هر مبادله پول بيشتري لازم شود،‌ يعني درست همان اتفاقي كه براي شماره‌ها در آن بازي افتاد.
بنابر اين اينجا به دو نتيجه مي‌رسيم: اول – كمي يا زيادي پول موضوعي بي‌اهميت است؛ زيرا اگر پول فراوان باشد در معاملات هم مقدار زيادي پول لازم خواهد شد و اگر اندك باشد مقداري كمي پول، همين. دوم- از آنجا كه پول همواره در تمام مبادلات حضور دارد، اين طور مشتبه شده كه در حقيقت نشان و معيار چيزهايي كه معامله مي‌شوند هم هست.
ب. يعني انكار مي‌كني كه پول نشانه كالاهاي سودمندي است كه در موردشان مي‌گويي؟
ف.كاملا.
ب. چه ضرري دارد كه به پول به چشم نشان ثروت بنگريم؟
ف.ضررش اين است كه به اين باور مي‌انجامد كه مي‌توانيم با بيشتر كردن نشانه، خود چيزهايي را كه مورد اشاره‌اند نيز افزايش دهيم و آن وقت در خطر استفاده از تمام آن ترفندهايي مي‌افتيم كه تو به عنوان حاكم، قصد استفاده‌شان را داشتي.

منبع: دنیای اقتصاد

مترجم: مجید روئین پرویزی

Posted in Uncategorized | Leave a comment

رابینسون کروزو و جمعه در جزیره شان چه می‌کردند؟

– محدودیت چیست؟
– محدودیت کلی.

– ممنوعیت جزئی.
– ممنوعیت چیست؟
– پس هرچه درباره یکی صادق باشد درباره دیگری نیز هست؟
– بله، تفاوت تنها در شدت آن‌ها است. بین این دو همان رابطه‌ای است که بین دایره و کمان آن.
– پس اگر ممنوعیت بد است، محدودیت هم نمی‌تواند خوب باشد؟
– اگر دایره‌ای از ریخت افتاده باشد، کمان آن می‌تواند درست باشد؟
– اصطلاح رایج برای محدودیت و ممنوعیت چیست؟
– حمایت.
– حمایت چه اثر مشخصی دارد؟
– برای نتایجی یکسان کار بیشتری از انسان‌ها می‌کشد.
– پس چرا انسان‌ها مجذوب نظام حمایتی می‌شوند؟
– چون آزادی به ‌ما امکان می‌دهد که با کار کمتر به نتایج یکسانی برسیم، این کاهش ظاهری اشتغال آنها را می‌ترساند.
– چرا می‌گویی ظاهری؟
– چون نیروی کاری که در جایی به کار نمی‌روند می‌توانند در بخش دیگری مشغول شوند.
– کدام بخش؟
– نمی‌توان به طور مشخص گفت، نیازی هم به این کار نیست.
– برای چه؟
– برای اینکه اگر با یک دهم نیروی کار کنونی بتوان نیازهای موجود کشوری را برآورده ساخت، هیچ‌کس نمی‌تواند تصور کند که چه دنیای عظیمی از خوشی‌ها را با نیروی کار باقی‌مانده می‌توان تصرف کرد. یکی ممکن است لباس‌های فاخر‌تر را ترجیح بدهد، یکی خوردنی‌های بهتر، دیگری آموزش بیشتر و یکی دیگر سرگرمی‌های تازه‌تر.
-‌ساز و کار و آثار نظام حمایتی را برای من توضیح بده.
– چندان آسان نیست. قبل از ورود به مسائل پیچیده‌تر باید یک مثال خیلی خیلی ساده را بررسی کنیم.
– هرچه تو بگویی.
– خاطرت هست که رابینسون کروزو چطور بدون اره الوار می‌ساخت؟
– بله، درختی را می‌شکاند و بعد با تیشه‌اش شاخه‌های ریز و درشت آن را می‌زد و آنقدر این کار را ادامه می‌داد تا تنها تخته باریکی از درخت باقی می‌ماند.
– و این کار چقدر وقت می‌برد؟
– شاید پانزده روز تمام.
– و در طول این پانزده روز با چه روزگار می‌گذراند؟
– با سور و ساتی که از قبل آماده داشت.
– بعد سر تیشه‌اش چه آمد؟
– از شدت کار کند شد و از بین رفت.
– آره، اما به نظر این را نمی‌دانی: همان لحظه که رابینسون می‌خواست کار را شروع کند، تکه الواری شناور روی آب به چشمش خورد.
– چه بختی! حتما دوید و آن را برداشت؟
– اول همین خیال را داشت؛ اما بعد ایستاد و اینطور با خودش فکر کرد: اگر من این اولوار را بردارم، تنها زحمت بردنش بر دوشم خواهد بود و زمانی که لازم است از بالای این صخره پایین بروم و آن را بیاورم. اما اگر خودم این تخته را بسازم، اولا پانزده روز کار برای من جور خواهد کرد؛ بعد هم تیشه‌ام را کند می‌کند که خودش یک روز کار می‌برد برای تیز کردن و تا آن موقع موجودی خوراکی‌هایم را هم مصرف کرده‌ام که باید دنبال غذای جدید بگردم. کار ثروت است. پس روشن می‌شود که بهتر است خودم الوار را آماده کنم. باید قدر نیروی کار خودم را بدانم و اصلا حالا که خوب فکرش را می‌کنم، می‌بینم بد نیست که بعد از آماده شدن الوار هم دوباره توی دریا بیندازمش.
– اما اینکه احمقانه است.
– شکی نیست. ولی این همان استدلال ملتی است که از نظام حمایتی دفاع می‌کند. الواری را که با کار کم به‌دست می‌آید، دور می‌اندازد تا مجبور شود بیشتر کار کند. حتی اگر این کار و اشتغال برای کارمندان اداره گمرک باشد. این مثل همان تخته‌ای است که رابینسون بعد از ساختن به دریا پرتابش می‌کند. کشور را به عنوان یک کل در نظر بگیر و آن‌وقت هیچ فرقی بین استدلال آن با استدلال رابینسون نخواهی دید.
– یعنی رابینسون نمی‌فهمید که زمان اندوخته شده را می‌تواندصرف کار دیگری کند؟
– چه کار دیگری؟
– تا زمانی که انسان نیازهایی دارد و زمان برآورده ساختن آنها هم در اختیارش هست، کاری برای انجام دادن وجود دارد. نمی‌توانم به طور مشخص بگویم که چه جور کاری.
– کاملا می‌بینم که می‌توانسته خودش را از چه مشقاتی نجات دهد.
– فکر می‌کنم که رابینسون با غفلت باورنکردنی‌اش کار را با نتیجه آن و هدف را با وسیله اشتباه‌گرفته است. می‌خواهم به تو ثابت کنم که…
– نیازی نیست. این همان نظام حمایتی به ساده‌ترین شکل خود است. اگر وقتی چنین برایت طرح می‌شود به نظرت احمقانه می‌رسد به این دلیل است که در آن دو شخص مصرف‌کننده و تولید‌کننده در کالبد یک نفر ادغام شده‌اند.
– پس به سراغ مثال پیچیده‌تری برویم.
– با کمال میل. چند وقت بعد رابینسون، جمعه را می‌بیند و آنها نیروی کارشان را در اقدامی مشترک به هم پیوند می‌زنند. فرض کن صبح شش ساعت به شکار پرداخته‌اند و چهار سبد شکار با خود به خانه آورده‌اند و بعد از ظهر هم در باغ کار کرده و چهار سبد سبزیجات جمع کرده‌اند. یک روز قایقی به ساحل جزیره می‌آید. غریبه‌ای خوش ظاهر از آن پیاده شده و به میز غذای دو قهرمان ما دعوت می‌شود. او از محصولات باغ می‌خورد و خیلی مورد پسندش می‌افتد، قبل از اینکه برود به میزبان‌های خود می‌گوید: «میزبانان محترم، من در سرزمینی زندگی می‌کنم که در آن شکار از اینجا خیلی فراوان‌تر است. ساده‌ترین کار برای من خواهد بود که هر بعد از ظهر چهار سبد شکار برایتان بیاورم، اگر شما در مقابل روزی دو سبد سبزیجات به من بدهید.»
با این سخنان رابینسون و جمعه اجازه مشورت خواستند و بحث بسیار جالبی بین‌شان درگرفت که حیف است مستقیما نقلش نکنیم:
– جمعه: خب، چی می‌گی؟
– رابینسون: اگر قبول کنیم، بیچاره می‌شیم.
– ج: مطمئنی؟ بذار ببینیم!
ر: خیلی واضحه. در رقابت با این یارو شکارگری ما به کلی از بین می‌ره.
ج: خب، وقتی حیوانات شکار شده دست مان باشد، فرقش چیه؟
ر: فرقش در تئوریه! شکارها دیگر حاصل دسترنج خودمان نیستند.
ج: متوجه نیستی، برای داشتن شکار باید بیشتر سبزیکاری کنیم.
ر: خب نفعش چیست؟
ج: هزینه چهار سبد شکار برای ما شش ساعت کار است. غریبه به ازای دو سبد سبزی آن را به ما می‌دهد، که یعنی فقط سه ساعت کار. این جوری سه ساعت وقت اضافه پیدا می‌کنیم.
ر: بگو از تلاش مان کم می‌شود. زیان ما هم دقیقا همین است. کار ثروت است، اگر یک چهارم زمان اشتغال مان را از دست بدهیم؛ یعنی به همان اندازه فقیرتر شده‌ایم.
ج: زیادی در اشتباهی. همانقدر شکار خواهیم داشت و همانقدر سبزیجات و تازه سه ساعت هم وقت اضافه داریم. اگر پیشرفتی در دنیا وجود داشته باشد، این همان است.
ر: خود را در کلیات گم کرده‌ای. با این سه ساعت وقت اضافه چه کنیم؟
ج: هرکار که بخواهیم.
ر: آها! حالا فهمیدم. نمی‌توانی مشخص حرف بزنی، مدام می‌گویی یک کار دیگر، هرکار که بخواهیم. گفتنش آسان است.
ج: ماهی‌گیری می‌کنیم، پنبه می‌کاریم، انجیل می‌خوانیم.
ر: چقدر آرمان‌گرایی تو! می‌شود دقیقا بگویی باید کدامشان را انجام بدهیم؟
ج: خیلی خب، اگر هیچ نیاز دیگری نداری می‌توانیم استراحت کنیم. استراحت هم خوب نیست؟
ر: استراحت کنیم ممکن است از‌گرسنگی بمیریم.
ج: دوست عزیز من، تو در چرخه‌ای احمقانه‌گرفتار شده‌ای. من از استراحتی حرف می‌زنم که هیچ چیز از خورد و خوراک و تولید ما نمی‌کاهد. متوجه نیستی که با این تجارت نه ساعت کار همانقدر محصول به ما می‌دهد که حالا ازما دوازده ساعت زمان می‌گیرد.
ر: جمعه جان، خیلی واضح است که تو اروپا نبوده‌ای و روزنامه‌های مشهور آنجا را نخوانده‌ای. اگر خوانده بودی می‌فهمیدی که: زمانی که صرف کار نشود به هدر رفته است. واقعیت اصلی این نیست که بخوری یا بیاشامی، بلکه باید کار کنی. هرچه که مصرف می‌کنیم اگر نتیجه مستقیم کارمان نباشد، به هدر رفته است. می‌خواهی بدانی که چقدر ثروتمندی؟ لذت‌هایی که کسب می‌کنی را حساب نکن، بلکه کاری که انجام می‌دهی را در نظر بگیر. روزنامه‌های اروپایی همین را بهت می‌آموزند. برای منی که هیچ علاقه‌ای به
تئوری پردازی ندارم، تنها نکته‌ مهم از بین رفتن شکارمان است.
ج: واقعا که چه نقیضه‌گویی هستی! اما…
ر: اما بی اما. به علاوه رد پیشنهاد این غریبه دلایل سیاسی هم دارد.
ج: دلایل سیاسی؟!
ر: پیشنهاد او تنها به این دلیل است که برایش نفع دارد.
ج: چه بهتر، چون برای ما هم به همان اندازه پرمنفعت است.
ر: خاطرت باشد که با این توافق به او وابسته هم می‌شویم.
ج: او هم به ما وابسته می‌شود. ما شکار او را می‌خواهیم و او سبزیجات ما را، پس هردو با هم دوست می‌مانیم.
ر: عزیز من! می‌خواهی با یک جمله دهانت را ببندم؟
ج: تا ببینیم. تا حالا که یک کلمه استدلال خوب هم به گوشم نخورده.
ر: فکر کن که شریک مان خودش سبزیکاری یاد بگیرد و حتی معلوم شود زمینش از ما هم حاصل‌خیز‌تر است. می‌فهمی نتیجه‌اش چه می‌شود؟
ج: آره روابط‌مان با او سرد می‌شود. دیگر از ما سبزی نمی‌خرد؛ چون خودش ارزان‌تر تولیدش می‌کند و چون ما دیگر چیزی برای عرضه به او نداریم او هم دیگر به ما شکارهایش را نمی‌دهد و تازه در موقعیتی قرار می‌گیریم که تو همین حالا می‌خواهی.
ر: ‌ای وحشی بی سواد! نمی‌بینی آن‌وقت همان‌طور که شکارمان را‌ گرفت، با عرضه سبزیجات سبزیکاری مان را نیز از دستمان می‌گیرد؟
ج: اما این تنها تا وقتی دوام خواهد داشت که ما چیز دیگری برای معاوضه با او داشته باشیم؛ یعنی تا زمانی که ما بتوانیم کالای دیگری را مقتصدانه تولید کنیم.
ر: چیز دیگر، چیز دیگر! همیشه همین را می‌گویی. تو اینجا وسط دریا تک افتاده‌ای دوست من، هیچ چیز خاصی در دسترس‌ات نیست.
بحث خیلی بالا‌ گرفت و همان‌طور که اغلب اتفاق می‌افتد، هیچ یک از دو طرف حاضر به کوتاه آمدن از موضعش نبود؛ اما از آنجا که رابینسون نفوذ زیادی بر جمعه داشت، حرف او غالب شد و وقتی غریبه برای‌گرفتن پاسخ آنها آمد جواب شنید که:
«ای غریبه! برای اینکه حاضر به پذیرش پیشنهاد تو بشویم باید ما را از دو چیز مطمئن کنی. اول، سرزمین تو در زمینه شکار از ما غنی‌تر نباشد، چون آن وقت نبرد نابرابر خواهد شد و دوم، اینکه در این مبادله تو باید بازنده باشی. از آنجا که در هر مبادله‌ای یک برنده و یک بازنده هست، اگر تو بازنده نباشی؛ یعنی سر ما کلاه رفته است. حالا چه می‌گویی؟»
غریبه گفت: هیچی و درحالی که از خنده به زحمت راه می‌رفت به قایق‌اش برگشت.
– این قصه‌ای که گفتی تنها به این دلیل طعنه آمیز بود که رابینسون خیلی احمقانه استدلال می‌کرد.
– استدلال او احمقانه‌تر از کمیته تجارت نیست.
– مساله خیلی فرق می‌کند. گاهی تو یک نفر را در نظر می‌گیری و گاهی دو نفر را که باهم زندگی می‌کنند. این با وضعیت واقعی امور همتراز نیست. تقسیم کار و مداخله تجار و کارکرد پول خیلی از مسائل را تغییر می‌دهد.
– ممکن است مبادلات را پیچیده‌تر کند؛ اما ماهیت شان را تغییر نمی‌دهد.
– تجارت چیزی جز چند مبادله تهاتری نیست. تهاتر در ذات خودش با تجارت همسان است، درست همان‌طور که کار در مقیاس بزرگ و کوچک دارای اساسی یکسان است. قانون جاذبه برای همه اجسام یکسان عمل می‌کند.
– پس تو می‌گویی که این استدلالات همان قدر که از زبان رابینسون احمقانه بودند، فی‌نفسه هم احمقانه‌اند.
– بله، فقط در شرایط پیچیده‌تر خطاها را بهتر می‌توان پوشاند.
– پس بیا یک موقعیت واقعی را آزمایش کنیم.
– حتما! در فرانسه به دلیل آب و هوا و عادات مردمانش پوشاک همواره دغدغه‌ای مهم بوده است. نکته اصلی این است که لباس داشته باشیم یا آنکه خودمان تولیدش کنیم؟
– سوال خیلی خوبی است. برای اینکه لباس داشته باشی باید تولیدش کنی.
– نه الزاما! کسی باید تولیدش کند در این بحثی نیست، اما لازم نیست که تولیدکننده و مصرف‌کننده‌اش حتما یک‌نفر باشد. همین لباس‌هایی که پوشیده‌ای را هم تو خودت تولید نکرده‌ای. فرانسه هم قهوه مصرفی شهروندانش را تولید نمی‌کند.
– اما قهوه و لباس مان را به هرحال می‌خریم.
– دقیقا و با چی؟
– با پول!
– مواد اولیه چاپ پول را فرانسه تولید نمی‌کند.
– می‌خریمش.
– با چی؟
– با محصولاتی که به پرو می‌فرستیم.
– بنابراین کارتان را با لباس و قهوه مبادله می‌کنید.
– بی‌شک.
– پس حتما لازم نیست که تولید‌کننده‌اش هم خودتان باشید؟
– نه، اگر بتوانیم چیز دیگر برای مبادله در مقابل آن تولید کنیم.
– به عبارت دیگر، فرانسه دو راه برای کسب کالاهایش دارد. تولیدشان کند، یا چیزي با مبادله به دست شان بیاورد. از این دو کدام یک بهتر است؟
– درست نمی‌دانم.
– آیا آنکه به ازای مقدار مشخصی کار پوشاک بیشتری به دست می‌آورد نیست؟
– فکر می‌کنم.
– برای هر ملتی بهتر نیست که هر دو گزینه را داشته باشد، یا اینکه قانون باید یکی از آنها را ممنوع کند؟
– به نظرم تا آنجا که یک کشور بتواند درست تصمیم‌گیری کند؛ هرچه گزینه‌های بیشتری داشته باشد بهتر است.
– بنابراین قانونی که واردات لباس را منع می‌کند به جای فرانسوی‌ها تصمیم می‌گیرد که چه تولید کنند و چه نکنند.
– بله.
– و چون قانون ما را از تولید چیز دیگری جز لباس درست به این دلیل باز می‌ دارد که تولید برایمان آسان‌تر است، به طور تلویحی می‌گوید درحالی که می‌توانیم به ازای یک مقدار مشخص کار مقدار بیشتری پارچه داشته باشیم نباید این کار را بکنیم.
– اما این سوال همچنان مطرح است که چه چیز دیگری به جای پارچه تولید کنیم؟
– جوابش هم همین است که «چه اهمیتی دارد؟» وقتی گزینه‌هايي در اختیار ما باشند، هرچیزی که برای مبادله با پارچه مفیدتر باشد، همان را تولید خواهیم کرد.
– درست است، اما من نمی‌توانم از این خیال دست بردارم که اگر کشور خارجی حاضر به پذیرش کالای تولیدی ما در قبال پارچه‌هایش نباشد، ما به دام افتاده‌ایم. حتی با دیدگاه خود تو هم این مساله به قوت خودش باقی است. تو می‌گویی که فرانسه می‌تواند چیز دیگری به جز پارچه را با هزینه کمتر تولید و سپس با آن معاوضه کند.
– دقیقا.
– پس بخشی از نیروی کار بیکار خواهد شد.
بله؛ اما چیزی از پارچه‌ در اختیار او کاسته نمی‌شود. حمایت‌گرایان درست مثل رابینسون این را نمی‌بینند، یا اینکه خودشان را به ندیدن می‌زنند. تخته چوب پیدا شده او را از پانزده روز کار معاف می‌کرد، اما زمانش را از او نمی‌گرفت. اینها دو موضوع کاملا مجزا است. در پیچیده‌ترین حالت هم درست مانند مثال ساده‌ ما خطای یکسانی در کار است. کار را به خاطر سختی و زمانبری‌اش مفید شمردن، نه برای آنچه که تولید می‌کند. سیاستمداران هم همین کار را می‌کنند، نتیجه را کاهش می‌دهند، تا مدت زمان و سختی کار بیشتر شود.

منبع: دنیای اقتصاد

مترجم: مجید روئین پرویزی

Posted in Uncategorized | Leave a comment

عریضه‌ای از سازندگان شمع، فانوس، چراغ گازی، لامپ و تولید‌کنندگان بنزین، الکل، صمغ و خلاصه هرچیزی که به روشنایی مربوط است

خطاب به اعضای محترم هیات دولت
آقایان!
مسیر شما درست است. شما تئوری‌‌های انتزاعی را پس می‌زنید و علاقه‌ای به ارزانی و فراوانی ندارید. دغدغه‌ اصلی شما منفعت تولیدکننده است. می‌خواهید از او در مقابل رقبای خارجی محافظت کنید و بازار ملی را برای صنایع داخلی نگاه دارید.

در همین راستا، ما، می‌خواهیم فرصتی ستودنی در اختیارتان بگذاریم تا یکبار دیگر این – این… خب چه بنامیم‌اش؟ این تئوریتان؟ نه؛ شما خودتان بهتر می‌دانید که هیچ چیز فریبنده‌تر از تئوری نیست. دکترین‌تان؟ سیستم‌تان؟ این اصل‌تان؟ نه، شما از دکترین بدتان می‌آید، از سیستم متنفرید و اصل را هم که اصلا منکر وجودش در نظام اقتصادی-اجتماعی هستید. پس بهتر است بگوییم این چیزتان! ما می‌خواهیم فرصتی ستودنی در اختیارتان بگذاریم تا یکبار دیگر این چیز بدون تئوری و بدون اصل‌تان را به مرحله‌ اجرا بگذارید.
درحال حاضر ما از وجود یک رقیب قدرتمند خارجی رنج می‌بریم، که در شرایطی آنچنان برتر از ما به تولید روشنایی می‌پردازد که کالاهایش تقریبا به ثمن بخس به دست مصرف‌کننده بازار داخلی می‌رسد. لحظه‌ای که او رخ می‌نماید در دم کاسبی ما از سکه می‌افتد و تمام مشتریان مان به سوی او هجوم می‌برند؛ به این ترتیب بخشی از صنعت ملی، که و متعلقات بی‌شمار دارد، به یکباره از حرکت می‌ایستد. این رقیب بی‌رحم، که کسی جز خورشید نیست، جنگ قیمت ناجوانمردانه‌ای علیه ما به راه می‌اندازد و ما شکی نداریم که توسط انگلیسی‌‌های خائن اجیر شده است؛ چرا که او در آن جزیره‌ متکبر و دل مرده‌ آنها به زحمت حتی پرتویی می‌افشاند، اما ما فرانسوی‌‌ها را بیچاره کرده است.
چیزی که ما می‌خواهیم این است که شما قانونی به تصویب برسانید که دستور بدهد تمام پنجره‌‌های جلویی و عقبی و سقفی، نورگیرها، بالکن‌‌ها، دریچه‌‌های ورودی و خروجی و در یک کلام هرشکاف و درز و سوراخی که از طریق آن نور خورشید وارد خانه‌‌ها می‌شود، مسدود گردد. این کار باید به خاطر ما تولیدکنندگان و به پاس شایستگی که در همه‌ این سال‌‌ها در راه خدمت و اعتلای وطن از خود نشان داده‌ایم انجام شود – پسندیده نیست مایی که یک عمر صرف عمران و آبادانی کرده‌ایم را اینک در نبردی چنین نابرابر یکه و تنها بگذارید.
ما، مطمئنیم که شما آقایان این درخواستمان را شوخی قلمداد نخواهید کرد، یا اینکه حداقل پیش از شنیدن ادله‌ محکمی که در پشتیبانی از پیشنهادمان داریم این کار را نخواهید کرد.
اول از همه، اگر شما تا جای ممکن دسترسی به روشنایی طبیعی را محدود کنید و تقاضا برای روشنایی مصنوعی را بالا ببرید، کدام تولیدکننده‌ای در تمام فرانسه هست که از این امر سود نبرد و خوشحال و مسرور نگردد؟
اگر پیه بیشتری برای سوخت در چراغ‌‌ها مصرف شود، آن وقت فتیله و گوسفند بیشتری هم لازم می‌شود؛ در نتیجه ما به مراتع بیشتر، گوشت، پشم، پوست و از همه مهم‌تر کود بیشتری احتیاج خواهیم داشت، که خود اصل و اساس تمام انواع ثروت‌‌های کشاورزی است.
اگر سوخت بیشتری مصرف شود، آن وقت ما باید کوکنار، زیتون و گندم بیشتری کشت کنیم. این گیاهان مرغوب که شدیدا به خاک غنی احتیاج دارند به ما کمک می‌کنند که از افزایش باروری که با چرانیدن رمه‌‌های بیشتر در خاک سرزمین مان ایجاد شده است، حداکثر استفاده را ببریم.
خلنگ زار‌‌های ما با درختان صمغی پوشیده خواهند شد. دسته‌‌های بزرگ زنبوران مان، که اکنون بیکار در بیابان‌‌ها می‌چرخند، آن موقع خواهند توانست گنجینه‌‌های عظیمی برای ما در کوهستان‌‌ها گرد بیاورند. خلاصه بگوییم، هیچ شاخه‌ای از کشاورزی نیست که از رهگذر این اقدام شما رونق و شکوفایی نبیند.
عین این مطلب درباره‌ کشتیرانی هم صادق است. هزاران کشتی برای شکار نهنگ به دریا خواهند رفت؛ و در ‌اندک زمانی، ما ناوگان عظیمی خواهیم داشت که به خوبی از عهده‌ دفاع از شرافت فرانسه برمی‌آیند و آن وقت امیدواریم که قدردانی شان نسبت به نویسندگان این عریضه – شامل ما شمع سازان و باقی دوستان – را هم به نحو شایسته‌ای ابراز کنند.
دیگر از تولید کالاهای پاریسی چه بگوییم که روضه‌ رضوان می‌شود. از این به بعد شما شعمدانی‌‌ها و لوسترهای طلایی و برنزی خواهید داشت. لامپ‌‌هایی که در بلورهای کریستالی نورافشانی می‌کنند، نوری زیبا و درخشان که به اتاق‌‌هایتان صفا و صمیمیت می‌بخشد و تمام این‌‌ها در برابر این روشنایی رنگ پریده‌ امروزی.
آن صمغ‌کش کنار دریا، آن معدنکار بیچاره در حفره‌ سیاه رنگش، از این پس هیچ چیز جز افزایش دستمزد و رفاه نخواهد دید. تمام اینها در دستان شما است آقایان و آن وقت خواهید دید که شاید هیچ فرانسوی، از معدن دار ثروتمند گرفته تا خرده‌پا‌ترین سازنده کبریت‌‌های خطرناک، هیچ کس نیست که کار و بارش با موفقیت این عریضه رونق نگیرد.
ما مخالفت‌‌های احتمالی شما را می‌دانیم آقایان، اما همچنین می‌دانیم که تمام آنچه برای گفتن خواهید داشت چیزی جز آن‌‌ها نیست که از حامیان متعصب تجارت آزاد آموخته‌اید. همین جا بهتان اخطار می‌دهیم که حتی یک کلمه وجود ندارد که شما بتوانید علیه ما بگویید که بلادرنگ بر ضد خودتان و سیاست‌‌هایتان قابل استفاده نباشد. شما خواهید گفت اگر چه ما با این محافظت منتفع می‌شویم، اما کل کشور، یعنی مجموعه‌ مصرف‌کنندگان که بار این هزینه بر دوش شان است، متضرر می‌گردند.
ما جواب می‌دهیم:
شما دیگر هیچ حقی ندارید که سخن از نفع مصرف‌کننده به میان بیاورید؛ چرا که تا به حال هروقت منافع او را در تضاد با منافع تولیدکننده یافته‌اید، همواره اولی را قربانی کرده‌اید. شما این کار را برای تشویق کار و کاهش بیکاری انجام داده‌اید. پس به همین دلیل این پیشنهاد کنونی را هم باید بپذیرید.
اصلا خودتان این اعتراض را قبلا رفع و رجوع کرده‌اید. وقتی به شما گفته می‌شود مصرف‌کننده مایل به آزاد بودن واردات آهن، زغال سنگ، ذرت و پارچه است – شما پاسخ می‌دهید بله، اما نفع تولیدکننده در ممانعت از ورود آنها است. خب، چنین باد. اگر مصرف‌کننده مایل به ورود آزاد نور طبیعی است، تولیدکنندگان نور مصنوعی هم به همین طریق خواستار ممنوعیت ورود آن
هستند.
اما شما، باز می‌گویید که تولیدکننده و مصرف‌کننده در واقع یکی هستند. اگر تولیدکننده از این محافظت سود ببرد، کشاورز را هم منتفع خواهد کرد و اگر کشاورز رونق ببیند، راه را برای تولیدکننده باز خواهد کرد. خیلی خب، پس اگر شما انحصار تامین روشنایی در روز را به ما بدهید، ما هم پیه، زغال سنگ، نفت، صمغ و موم و الکل – در کنار نقره، آهن و برنز و کریستال – خواهیم خرید تا تولیدات مان را به انجام برسانیم و در نتیجه، ما که اینچنین پولدار شده‌ایم بسیار مصرف خواهیم کرد و به این ترتیب رونق را برای تمام بخش‌‌های صنعت ملی به ارمغان خواهیم آورد.
اگر بگویید که نور خورشید هدیه‌ای از جانب طبیعت است و رد کردن این هدیه به بهانه ترغیب ابزار ایجاد آن به معنای رد کردن خود ثروت است، ما بهتان هشدار خواهیم داد که چنین استدلالی به منزله‌ زدن تیر خلاص به سیاستی است که تا به حال خودتان دنبال کرده‌اید. یادتان رفته است که تا به حال همواره کالاهای خارجی را پس زده‌اید، با این توجیه که آنها از کالاهای داخلی به اصلی‌ترین ویژگی هدایا (مجانی بودن) نزدیک‌ترند؟ برای اجابت خواسته‌ سایر انحصارگران، شما فقط دلیلی نصفه نیمه دارید؛ اینکه دست رد به سینه‌ ما بزنید درست به این دلیل که ما دلایل مستحکم‌تری داریم، مثل این است که بر اشتباهات قبلی‌تان اشتباه تازه‌ای را هم بیفزایید. در تولید کالاها طبیعت و کار انسان به نسبت‌‌های مختلف با یکدیگر همکاری می‌کنند (بسته به محل کشور و آب و هوای آن). سهمی که طبیعت ایفا می‌کند همیشه حالت هبه دارد؛ آن قسمتی که توسط انسان انجام می‌شود است که ارزش را تشکیل می‌دهد و بابتش مزد پرداخت می‌شود.
اگر پرتقال لیسبون قیمتش نصف پرتقال پاریس است، دلیلش آن است که آنجا گرمای طبیعی و در نتیجه مجانی، نقشی را ایفا می‌کند که اینجا گرمای مصنوعی و در نتیجه گران و هزینه بر.
پس وقتی پرتقالی از پرتغال به ما می‌رسد، ما می‌توانیم استدلال کنیم که بخشی از تولید آن هدیه‌ طبیعت بوده است؛ و به همین دلیل است که به نصف قیمت پرتقال پاریس به دستمان می‌رسد.
اکنون، درست همان نیمه‌ طبیعی و مجانی است که ما خواهان ممنوعیت اش هستیم. شما می‌گویید نیروی کار داخلی چطور می‌تواند با نیروی کار خارجی رقابت کند، وقتی که آنها فقط به‌اندازه‌ نصف ما کار می‌کنند و مابقی را خورشید انجام می‌دهد؟ پس اگر این نصفه‌ مجانی که در آن کالاها وجود دارد باعث می‌شود شما رقیب خارجی را حذف کنید، چه چیز باعث می‌شود وقتی همه‌ کالایی مجانی و طبیعی است از ورودش به رقابت ممانعت به عمل نیاورید؟ اگر در کار خودتان سازگار می‌بودید، اکنون با شوقی دوچندان جلوی ورود این کالای تماما مجانی را می‌گرفتید.
یکبار دیگر تاکید می‌کنیم، وقتی کالاهایی مثل زغال سنگ، آهن، ذرت، یا پارچه از خارج به دست ما می‌رسند و ما می‌توانیم آنها را با کار کمتری نسبت به آنچه که خودمان باید صرف تولیدشان می‌کردیم بدست آوریم، این تفاوت هدیه‌ای است که در اختیار ما قرار گرفته. هرچقدر این تفاوت میان کار صرف شده بیشتر باشد، ارزش آن هدیه هم بیشتر است. این ارزش می‌تواند بسته به تفاوت قیمت کالای خارجی با نمونه‌ داخلی‌اش به یک چهارم، نیم، یا حتی سه چهارم کل ارزش کالا برسد. پس پرسش، که این‌بار جدی مطرح‌اش می‌کنیم، این است: شما می‌خواهید کشورتان از مصرفه هدیه‌وار منتفع شود، یا اینکه به دنبال مزیت تظاهری تولید توان‌فرسا هستید؟

منبع: دنیای اقتصاد

مترجم: مجید رويین پرویزی

Posted in Uncategorized | Leave a comment

یک حکایت چینی

روزی روزگاری دو شهر بزرگ در چین بودند، به نام‌های تیچین و تیچان. «راه آبی» عظیم این دو شهر را به هم متصل می‌کرد. پادشاه با خود اندیشید بد نیست دستور بدهد با ریختن تخته سنگ‌های غول پیکر این راه آب را مسدود کنند. مشاور با فراست او «کوآنگ»، وقتی متوجه تصمیم شاه شد به خدمت او رسید و گفت:
«اعلی حضرت! اشتباه می‌کنید.»
پادشاه پاسخ داد:
«مزخرف نگو، کوآنگ!»
من اینجا فقط نقل به مضمون می‌کنم. پس سه ماه بعد پادشاه مجددا به سراغ او فرستاد و گفت: «نگاه کن، کوآنگ!»
کوآنگ چشم‌هایش را گشود و نگاه کرد.
کمی دورتر از راه آب چند مرد به سختی مشغول کار بودند. برخی می‌کندند و دیگران پر می‌کردند و زمین را هم تراز می‌ساختند. مشاور، که انسان بسیار بافرهنگی هم بود، با خودش گفت: انگار دارند جاده می‌سازند.
باز سه ماه گذشت. و پادشاه مجددا به سراغ کوآنگ فرستاد. گفت: کوآنگ، ببین!»
و کوآنگ نگاه کرد. کار جاده سازی به پایان رسیده بود و اینجا و آنجا در هر گوشه و کنار مهمانخانه‌هایی برای مسافران ساخته شده بود. رهگذران، گاری‌ها و ارابه‌ها، می‌آمدند و می‌رفتند و جماعت زیادی از اهالی هر دو شهر بسته‌های بزرگی را از تیچین به تیچان و برعکس بر دوش می‌کشیدند. کوآنگ با خودش اندیشید: خرابی راه آب برای این مردم اشتغال ایجاد کرده. اما به فکرش نرسید که این‌ها صرفا از مشاغل دیگری که می‌توانسته‌‌اند انجام بدهند بازمانده و به این کار گماشته شده‌‌اند.
سه ماه گذشت و پادشاه کوآنگ را خواست و گفت: «ببین!»
کوآنگ دید. مهمانخانه‌ها پر از مسافر بودند و برای برآوردن نیازهای آنها در اطراف همه جور حرفه از قصابی گرفته تا نانوایی و خواربارفروشی بوجود آمده بود. همچنین دید که به خاطر نیاز به لباس، اطراف آنجا خیاطی و کفاشی و بادبزن فروشی و همه جور کسب و کارهای جنبی هم راه افتاده است. و از آنجا که این جماعت نمی‌توانستند زیر آسمان بخوابند نجار و بنا و باغبان هم کارهای جدیدی پیدا کردند. بعد نوبت به ماموران نظم و امنیت، قضاوت و دیگر مقامات رسمی رسید. در یک کلام، خیلی زود در هر گوشه از این جاده شهرستانی با تمام متعلقات‌اش از زمین رویید.
پادشاه از کوآنگ نظرش را درباره تحولات جدید پرسید. کوآنگ گفت هیچوقت فکر نمی‌کرده مسدود کردن راه آب بتواند این همه اشتغال جدید ایجاد کند؛ اما باز به ذهن‌اش خطور نکرد که این اشتغال جدید نیست بلکه تنها نیروی کار از بخشی به بخشی دیگر منتقل شده‌‌اند و نیاز مردم به خوردن و نوشیدن در زمان راه آب هم وجود داشته است.
روزگار گذشت و در برابر دیدگان متحیر ملت چین پادشاه گرانقدرشان جان باخت و جای او فرزند خلفش بر تخت تکیه زد.
این فرزند فورا به سراغ کوآنگ فرستاد و دستور داد که هرچه سریع‌تر راه آب را راه‌اندازی کنند. کوآنگ به پادشاه جدید گفت:
«اعلی حضرت! اشتباه می‌کنید.»
پادشاه پاسخ داد: «مزخرف نگو، کوآنگ!»
این بار اما کوآنگ اصرار کرد و خواست حرفش شنیده شود. گفت: «قربان، هدف شما از این کار چیست؟»
پادشاه جواب داد: «هدف من این است که هم نقل و انتقال کالاها و مسافران را میان تیچین و تیچان تسهیل کنم و هم هزینه حمل‌و‌نقل را پایین بیاورم تا خوراک و نوشیدنی ارزان‌تر به دست مردم برسد.» اما کوآنگ از پیش پاسخش را آماده داشت. او که شب پیش چندین شماره روزنامه صنعتی چین را خوانده بود، درسش را خوب می‌دانست و درخواست فرصت برای سخن گفتن کرد. پس از آنکه نه بار این درخواست را مطرح کرد، فرصت یافت و گفت:
«قربان! شما می‌خواهید حمل‌و‌نقل آسان و کالاهای ارزان برای این مردم به ارمغان بیاورید؛ اما در عمل با اولین قدم خود دارید تمام مشاغلی را که تخریب همین راه آب به آنها داده است، ازشان می‌گیرید. قربان در اقتصاد
سیاسی می‌گویند که…»
پادشاه به وسط سخنش پرید: «انگار داری متن از پیش آماده شده‌ای را می‌خوانی.»
«بله قربان! و اگر اجازه بدهید همان را برای شما هم بخوانم.» و به این ترتیب چنین ادامه داد: «در اقتصاد سیاسی، ارزانی اسمی کالاهای مصرفی تنها موضوعی ثانوی است. مساله این است که میان قیمت نیروی کار و قمیت ابزار معاش تعادلی برقرار شود. ثروت ملت‌ها در گرو فراوانی نیروی کار است و بهترین نظام اقتصادی آن است که بیشترین کار را برای مردم‌اش فراهم کند. مساله این نیست که برای یک لیوان چای یا پیرهن چهار تائل می‌پردازید یا هشت تائل (واحد پول امپراتوری چین). این مسائل ناچیز ارزش فکر کردن ندارند. هیچ کس مخالف پیشنهاد شما نیست. پرسش این است که بهتر است قیمت کالایی بالا باشد و در عوض با فراوانی اشتغال و دستمزد بالا شما توانایی خریدش را داشته باشید یا اینکه با تسهیل حمل‌و‌نقل و واردات، کالاهای مصرفی را ارزان‌تر عرضه کنید؛ اما در مقابل بسیاری از افراد ملت را بیکار کنید که حتی توان پرداخت آن قیمت‌های پایین را هم نداشته باشند.»
کوآنگ که می‌دید پادشاه قانع نشده است، اضافه کرد: «عالیجناب، لطفا با کمال سخاوتی که در شما سراغ دارم حواستان را لحظه‌ای بیشتر به من بدهید. باید روزنامه‌ای را که دیروز خوانده‌ام، به نظر مبارکتان برسانم.»
اما پادشاه گفت: «من به روزنامه‌های چینی تو احتیاج ندارم تا بفهمم ایجاد هر نوع مانع و محدودیت تنها موجب منحرف کردن نیروی کار از بستر مناسب و منفعت بخش‌تر خودش می‌شود. برو دنبال کارت و راه آب را راه‌اندازی کن؛ بدان که بعد از آن هم نوبت اصلاح قوانین گمرکی است.»
کوآنگ از حضور شاه مرخص شد درحالی که ریشش را می‌کند و مویش را چنگه می‌کرد. با خودش می‌گفت: «آه‌ای فو (نام خدای بودایی‌ها)! بر این مردم رحم آور، چون پادشاه جدید ما پیرو مکتب اقتصاد انگلیسی است. مثل روز بر من روشن است که به زودی همه جور میل و آرزو بر نفس ما چیره خواهد شد؛ چون دیگر نیازی به ریاضت‌کشی نخواهیم داشت!»

منبع: دنیای اقتصاد

مترجم: مجید روئین پرویزی

Posted in Uncategorized | Leave a comment

دو گفتار از فریدریک باستیا

دو گفتار عنوان کتابی است مشتمل بر دو رساله از فردریک باستیا سیاستمدار، روزنامه نگار، و نویسنده اقتصادی فرانسوی سده نوزدهم که «چراغ آزادی» برنامه فارسی بنیاد پژوهشهای اقتصادی اطلس آن را ترجمه و انتشار داده است.

دو کتاب مشتمل بر دو رساله از مهم ترین آثارِ باسیتا است؛ «آنچه دیده می شود و آنچه دیده نمی شود» و «قانون». فایل وُردِ این کتاب را می توانید از اینجا و فایل پی دی اف آن را از اینجا دانلود کنید.

شما را دعوت می کنیم که با ما در لذت خواندن این کتاب شریک شوید

Posted in Uncategorized | Leave a comment